و در آن سوی این چشم انتظاری ها ...

(موجیم و وصل ما از خود بریدن است * ساحل بهانه ایست رفتن رسیدن است)

و در آن سوی این چشم انتظاری ها ...

(موجیم و وصل ما از خود بریدن است * ساحل بهانه ایست رفتن رسیدن است)

جمعه های انتظار (۴)

دل را پر از طراوت عطر حضور کن

 

آقا! تو را به حضرت زهرا ظهور کن

 

آخر کجایی ای گل خوشبوی فاطمه!

 

برگرد و شهر را پر از امواج نور کن

 

شب های جمعه یاد تو بیداد می کند

 

آدینه ای ز کوچه دنیا عبور کن

 

آقا چقدر فاصله، اندوه، انتظار؟!...

 

فکری برای این سفر راه دور کن

 

زین کن سمند حادثه را تک سوار عشق!

 

جان را پر از شراره غوغا و شور کن

 

آقا چقدر زجه زنیم و دعا کنیم

 

یا بازگرد یا دل ما را صبور کن ...

 

شاعر: پروانه نجاتیh

 

قدر زجه زنیم و دعا کنیم

 کن

.

 شهر را پر از امواج نور کن

 

 

مگه یک نفر آدم ...

مگه یک نفر آدم چند متر زمین احتیاج داره؟

 کشاورزی مقدار کمی زمین داشت، که هزینه های زندگیش را از همین راه تأمین می کرد. کشاورز قصه ما به این مقدار قانع نبود و همیشه دلش می خواست زمین هایش بیشتر شود. بعد از زمین های این کشاورز یک تپه بود که او همیشه دلش می خواست پشت تپه را ببیند. تا این که یک روز دل را به دریا زد و از تپه بالارفت. همین که به بالا رسید زمین های پهناور و وسیعی را دید که تا تپه بعدی

ادامه داشت.

 ناگهان کشاورز، مالک این زمین بزرگ را دید. خیلی به حال وی غبطه خورد. 

با خود گفت: ای کاش من هم این همه زمین داشتم.

مالک گفت: دلت می خواهد مقداری از این زمین را به تو بخشم؟

مرد با خوشحالی پاسخ داد: آری.

مالک مقداری طناب و یک چوب دستی به او داد و گفت: تا قبل از غروب خورشید وقت داری که از این تپه پایین بروی، از ابتدای زمین شروع کن و به جلو برو. تا همان مقدار از زمین را که می خواهی پیش برو، همان جا چوب دستی را در زمین فرو کن و طناب را به دور آن بپیچ. برگرد و سر دیگر طناب را نزد من بیاور. اما به یاد داشته باش که فقط تا قبل از غروب فرصت داری.

مرد کشاورز وسایل را برداشت و به راه افتاد. از تپه که پایین رفت، شروع کرد به دویدن. با سرعت می دوید به این امید که مسافت بیشتری را بپیماید و زمین بیشتری را صاحب شود.

وقتی وارد زمین شد، دید که عجب زمین حاصل خیزی است. هر چه جلوتر می رفت حریص تر می شد.

مدت زمان زیادی دوید، گرسنه و تشنه. دیگر رمق نداشت. اما آن چنان حرص و طمع بر او غلبه کرده بود که همچنان به دویدن ادامه می داد.

وقت زیادی تا غروب خورشید نمانده بود، ولی کشاورز به همین مقدار راضی نبود. با وجود خستگی زیاد، لنگ لنگان می رفت تا خود را به تپه بعدی برساند.می خواست تمام زمین را صاحب شود.

هر لحظه به غروب نزدیکتر و کشاورز خسته تر و در عین حال حریص تر می شد. آنقدر دوید تا بالاخره به تپه بعدی رسید. وقت تنگ است، خستگی بر او غلبه کرده و حرص زیادتر شده. دیگر جانی برایش نمانده بود. به آسمان نگاه کرد. خورشید غروب کرده بود.کشاورز به پشت سر خود نگاهی انداخت.

 پشیمان شد که ای کاش در میانه راه به مقداری از زمین قانع شده و برگشته بود.

مرد طمع کار تمام زمین خویش را از دست داد و از این زمین پهناور و حاصل خیز هم تنها به اندازه یک قد نصیبش شد و در همان جا مدفون گشت!

شما جواب بدین!

به نظر شما یه نفر آدم چند متر زمین احتیاج داره؟

شما جوابتونو بدین بعد من ماجراشو تعریف می کنم.