و در آن سوی این چشم انتظاری ها ...

(موجیم و وصل ما از خود بریدن است * ساحل بهانه ایست رفتن رسیدن است)

و در آن سوی این چشم انتظاری ها ...

(موجیم و وصل ما از خود بریدن است * ساحل بهانه ایست رفتن رسیدن است)

سر کوچه یتیمی

مولایم!

از این همه نامردمی خسته ام

خسته و دل شکسته!

می گفتند: کسی می آید!

اما نیامدی......

دیگر خسته ام

خسته از بد بودن و خوب گفتن

چقدر زنده ماندن سخت است وقتی برای تو باشد و نخواهند که برای تو باشد

چقدر سخت است وقتی برای تو بخوانم، برای تو بگویم، برای تو زندگی کنم، اما

تو نیایی و من بی پناه

در دادگاه شهر، به اتهام دیوانگی

حکمم دهند و دورادور شهر بگردانندم و عاقلان سنگم زدنند

مولایم!

می خواهند که تو نباشی

می گویند نبودنت به نفع همه است

اصلا می گویند نیایی بهتر است!

اما جانم!

اگر تو نیایی مرا چه می شود؟

می گویند: افسانه ای بوده ای که من باورت کرده ام

اما مولای من!

می دانم که اینگونه نیست، هست؟

می دانم که به زودی می آیی، نمی آیی؟

بگو خموش شوند، که دیگر شنواییم را یارای شنیدن نیست

دیگر رسوایت هستم، رسوایت شده ام

بگذار هر چه می خواهند سنگم زنند

مولای مهربان شبگرد کوچه های غریبی!

آنقدر بر سر راهت می نشینم

تا شبی از شب های تنهایی

شبی که ببینی دیگر یتیمی بی نان شب نمانده و همه را تو نان دادی

آن شب، بر سر راهت یتیمی می کنم

آنقدر که بدانی به نان شبم محتاجم

آنقدر که قرص نانی برایم بیاوری

و من به پایت بیفتم

و گوشه ای از عبایت را

که بوی ردای محمد (ص) می دهد

ببویم و ببوسم و بر دیده نهم

می بینم آنروز که بر میدان شهر ایستاده ای

و دادخواهیمان را پاسخ می گویی

آنروز حتما این دیوانه ات را می بینی

دیوانه ای که حکمش داده اند و دورادور شهر می گردانندش و عاقلان سنگش می زنند

آنروز به دور تو می گردم

که همه سنگم می زنند، جز تو

می گویند صبر کن!

اما می ترسم، می ترسم از این که در این نامردمی ها، صبر نیز بر من خیانت کند.

 

بر سر کوچه یتیمی می نشینم

مولایم!

یتیمی بی نان مانده، نمی آیی؟

 

اگه توفیقی باشه، فردا شب به سمت جمکران حرکت می کنیم و این هفته را میهمانش هستیم.

حلالم بفرمایید.

دعاگویتان هستم.

دعای برای فرج

بحث این جلسه در مورد ادعیه مهدوی بود.

که به دو دسته تقسیم میشند: یکی اون دعاهایی که ائمه معصومین (علیهم السلام) برای امام مهدی (علیه السلام) داشتند. که این دعاها رو میشه در کتاب " مکیال المکارم/ ج2" دید.

و دسته دوم هم اون دعاهایی که از ناحیه وجود مقدس حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) آمده. که این دسته رو هم میشه در کتاب شریف صحیفه مهدیه/ عیسی اهری و صحیفه مهدیه/ جواد قیومی اصفهانی دید.

و البته آقای مجتهدی سیستانی هر دو دسته دعا رو در یک جلد صحیفه مهدیه آوردند.

در میان فرمایشات استاد در کلاس، یکی بدجوری دلمو لرزوند:

" دعا، خواستن است، نه خواندن!

و اعمال ما نشان دهنده خواسته های ماست. عمل، ترجمان قلب ماست. مثلا: کسیکه می گوید خدایا کسی به من ظلم نکند.

اما خودش در اجتماع، ظلم کند. این یعنی خدایا! ظلم خوب است و من به دیگران ظلم می کنم و دیگران هم به من ظلم کنند."

رفتم تو خیالات، این همه برا فرج به زبان دعا می کنیم.....

به عمل چی؟ آیا ترجمه اعمالی که ما انجام میدیم، دعا برای فرج میشه؟؟

پس چیکار کنیم؟ یعنی دیگه به زبان هم دعا نکنیم؟؟

اگه دقت کنیم اهل بیت، چگونه خواستن رو به ما یاد دادند.

اون بزرگواران به ما یاد دادند که چگونه بخواهیم و چی بخواهیم؟

تا کوچیک بودیم، خواسته های ما هم از خدا کوچیک بود، شکلات، بستنی و ....

میگن هر کسی از خدا بیشتر بخواد معلومه معرفتش هم بیشتره.

ببینیم معصومین (علیهم السلام) چطوری خواستند، ما هم همون طور بخواهیم.

در کتاب مکیال المکارم داریم که چه دعاهایی رو در مورد امام مهدی (ع) می کردند. می تونیم اون دعاها رو به زبان داشته باشیم. و در اعمال هم سیره ائمه رو پیش بگیریم. تا جاییکه می تونیم اون بزرگواران رو الگوی خودمون قرار بدیم. انشالله که ترجمان اعمال ما هم دعای فرج مولامان باشد.

دست به دعا برآریم و عاجزانه بخوانیم:

خدایا! به ما بهشتی عطا بفرما که با او همراهی امام مهدی (عج) باشد.

لباس عروسی

یک بار دیگه تاریخی رو که روی کارت عروسیش نوشته شده بود، نگاه کردم. میخواستم مطمئن شم. آره درسته، شب ولادت امام رضا (ع). واقعا؟!!!!

باورم نمیشد، یعنی به چشمام اعتماد کنم؟؟ اونی که من دیروز دیدم درست بود؟؟!!

دیروز به حمیده زنگ زدم. قرار بود قبل از عروسیش با هم بریم حرم. میخواست چادر سفید عروسیش رو از خیاطی بازار شاهچراغ بگیره. بعد بیاره به ضریح بکشه و تبرکش کنه. تو ترافیک گیر افتادم. بهش زنگ زدم و گفتم نیم ساعت دیرتر میرسم. تو حرم می بینمت.

وقتی رسیدم، دیدم حمیده خانم با یک دوست جدید نشسته و دارند دعا می خونند. از دور بهش اشاره کردم، گفت: صبر کن. جلو نیا. به اون دو تا خیره شدم. چه چادر قشنگی سر اون دوست جدید بود.

رفتم زیارت کردم و اومدم چند قدمی اونها نشستم. تا از همدیگه خداحافظی کردند و حمیده اومد پیشم. بعد از سلام و تعارف، گفتم خب عروس خانم چادرتو گرفتی؟ ببینمش؟ قشنگه یا نه؟ بیا بریم دور ضریح تبرکش کنیم...........

حمیده گفت: خواهر واللو صب کن، إإإإإإإإإ، چقد حرف میزنی. بزار اول یه چیزی برات تعریف کنم. این دختره رو دیدی؟

گفتم: آره، راستی کی بود؟ ندیده بودمش، چه ژیگول بود!! دوستت بود؟

گفت: دوست؟؟ آره، شاید. اسمش فرنوشه. جلوی حرم دیدمش. تو میدون نشسته بود روی چمنها و داشت اشک میریخت.خیلی ضایع بود. عین تو فیلما... رفتم پیشش سلام کردم. خودشو کشید عقب، فک کنم ازم ترسید، خیال کرد از این مأمورا هستم. بهش گفتم آبجی! مشکلی داری؟

گفت: نه. گفتم: زانوی غم بغل گرفتی.

گفت: فقط خسته ام. خسته. از همه بدم میاد. حوصله هیچکس رو هم ندارم. اگه اومدید نصیحت کنید بهتره خودتونو خسته نکنید. من آدم بشو نیستم. همین!

گفتم: نه دختر خوب! مگه من خودم آدمم که بخوام تو رو نصیحت کنم؟ منم دلم گرفته بود، اومدم با برادر امام رضا حرف بزنم.

یه نگاهی به سر و وضعم انداخت گفت: شما دیگه چرا؟؟

گفتم خب ما هم وقتی کار بد می کنیم، بعدش پشیمون میشیم و میایم حرم التماس می کنیم که دوباره با اون بالاییا دوست بشیم.

خندید و گفت نکنه تو هم امروز مدرسه نرفتی کلک؟؟؟

فهمیدم خانم از مدرسه فرار کرده. چیزی نگفتم فقط خندیدم.

یه آهی کشید و نگاهشو به گنبد انداخت و گفت: منم پشیمون شدم. اومدم حرم. اهل چادر و مقنعه هم نیستم. گفتم همین جا بشینم و حرف بزنم.

دیدم خدا رو خوش نمیاد من دو تا چادر همرام باشه و .....

چادرمو از کیفم درآوردم. یه نگاهی بش انداختم. یکی تو ذهنم وسوسه ام می کرد که چادر رو بنداز رو سرش. به یاد سجاد افتادم. اگه چادر رو به این دختر بدم، اونوقت کی جواب سجاد رو میده؟ مامانش اینا چی میگن؟ حتما میگن این دیگه چه عروسیه؟ به مامان خودم چی بگم؟ اصلا فردا شب چی بندازم رو سرم؟

وقت هم ندارم که برم عین همین پارچه رو بخرم و بدوزم.

یه نگاهی به چشمای فرنوش انداختم. یه قطره اشک گوشه چشمم مونده بود. انگار تو همون یه قطره اشک همه چیزو میدیدم. شب تولد امام رضا، عروسیم، مهمونا، حرف مادر شوهر، نمیگن پس چادرش کو؟؟..... شب تولد امام رضا...تولد امام رضا.....امام رضا .... آره. تصمیم خودمو گرفتم. باید برا تولد امام رضا هدیه بخرم. همین چادر رو به آقا هدیه می کنم! همین.

دستامو بردم جلو، چادر رو بهش دادم. گفتم بیا، بپوش، با هم بریم تو حرم.

چادر رو باز کرد، وااااای، چه قشنگه، عین چادر عروساست......

گفتم زودباش، الان ظهر میشه.

رفیتم تو حرم، بهش گفتم دو رکعت نماز زیارت بخونیم، ازم پرسید نماز زیارت چه جوریه؟

گفتم عین نماز صبح، فقط نیتش فرق داره و ....

کلی با هم حرف زدیم و درد و دل کردیم، با مادر بزرگش زندگی می کرد، پدر و مادرش از هم جدا شدند، این دختر هم از بس سختی کشیده، دیگه جایی برا دین و ایمون تو دلش نمونده تا جایی که حتی نمازم نمی خونه. خیلی گریه کرد، می گفت دلم برای خدا تنگ شده. دلم میخواد از این به بعد با خدا باشم.

تصمیم گرفته نماز بخونه. چادرم رو بهش هدیه کردم. به نیت هدیه تولد امام رضا (ع).

گفتم: چیکار کردی؟؟؟ پس خودت.....

گفت: به گرد پای حضرت زهرا که نمی رسیم، لااقل بیا براشون خوب دختری کنیم.

چشمام به ضریح خیره موند. به یاد لباس عروسی حضرت زهرا افتادم. به خودم می بالیدم که همچین دوستی دارم.

بهش گفتم اگه حضرت زهرا چند تا دختر مثل تو داشت، شاید .....