و در آن سوی این چشم انتظاری ها ...

(موجیم و وصل ما از خود بریدن است * ساحل بهانه ایست رفتن رسیدن است)

و در آن سوی این چشم انتظاری ها ...

(موجیم و وصل ما از خود بریدن است * ساحل بهانه ایست رفتن رسیدن است)

از امروز

بسم رب الحسین

سلام خدمت همه بزرگواران

عزاداریهاتون قبول

این دهه هم گذشت. مثل بقیه فرصتهای خوب بودنمون که زود زود می گذرند.

عزاداریها، زیارت عاشوراها، مجلس ها، نذری ها ..... همه و همه گذشتند. و حالا ما موندیم و آثار این اعمال بر زندگیمون.

از امروز ما باید خودمونو نشون بدیم. باید به اماممون نشون بدیم که فقط اهل حرف نیستیم. باید نشون بدیم همه اون گریه هامون واقعی بود.

می تونیم برا شاد کردن اماممون، ترک کردن گناهامونو نذرشون کنیم.

هر روز یکی از گناهامونو برا خاطر امام حسین (ع) کنار بزاریم.

این همه از وفای ابوالفضل گفتیم. حضرت عباس (ع)، علمدار امام زمانش بود.

ما که این همه ادعا می کنیم عباس رو دوست داریم چی؟ اصلا تا حالا سعی کردیم خودمونو به اون بزرگوار شبیه کنیم؟

ما چقدر نسبت به امام زمانمون وفاداریم؟

آیا در حدی هستیم که علمدار امام زمانمون باشیم؟

هنوز دیر نشده.... از همین امروز شروع کنیم.

ناهار عاشورا

به نام او که زیباترین را برای زیباآفرینی آفرید

بچه که بودم، شب عاشورا پدرم مفاتیح بزرگشو میاورد و هممون دورش جمع میشدیم و بابا برای ما میخوند و می گفت که برای فردا چه کارهایی بهتره انجام بدیم و چه کارهایی بهتره که انجام ندیم.

بابا روز عاشورا نمیذاشت تو خونه غذا درست بشه. می گفت امروز مستحبه که از غذاخوردن امساک کنیم. تا بعد از ظهر، قبل از غروب.

از اون موقع تا حالا هنوز این تناقض تو ذهن من مونده. مهمونیای ظهر عاشورا رو میگم. سفره های رنگین کمونی، ...

دیشب یکی از دوستان زنگ زد و واسه امروز ناهار دعوت کرد و آدرس یک تالار پذیرایی رو داد. گفتم ببخشید به چه مناسبت؟ گفت نذری ظهر عاشورامون هستش دیگه!!!

گفتم آهان، پس بالاخره امام حسین هم باکلاس شد!! خوبه.

( البته امام حسین (ع) رو خیلی وقته باکلاس کردند. از همون وقتی که از نام زیبای "حسین" فقط لفظ سین سین رو میشنیدیم اونهم با آهنگ موسیقی رکیک دابس دابس.)

یادم افتاد به اینکه توی کانون بچه ها ظهر عاشورا چادراشونو خاکی می کنند و ....

فکر کن با این سر و وضع بری تالار!!!

سر میز:

-          مادر! شما دوغ میخورین یا نوشابه؟

-          دخترم برا من دلستر بیار.

نمیدونم چرا یکدفعه دچار این توهم فانتزی شدم که احتمالا ظهر عاشورا بچه هایی بودند که با لب تشنه شهید شدند؟

من با بنز حال می کنم!

داشتم برمی گشتم. تو تاکسی نشسته بود.

دو تا جوون هم نشسته بودند. همون موقع در عرض چند ثانیه یه بنز صد و پنجاه میلیونی رو خرید.

راننده گفت: جوون! همین پولو بده چند تا ماشین بخر.

جوونه گفت: میخوام چیکار؟

- مگه پولت زیادیه؟ بده یه پرشیا بخر.

- دو تاشو دارم. زیاد حال نمیده.

- ماشین که سرمایه نمیشه. لااقل پولتو جمع کن سرمایه کن.

- مگه ماشین برا سرمایست؟ ماشین برا دله حاجی. برا دل. باهاش حال می کنم. دویست و بیست سرعت....

یهویی دلم لرزید. آخه امروز تو مدرسه مسابقه نامه ای به خدا داشتیم. نامه فاطمه بدجوری ذهنمو به هم ریخت. داغونم کرد.

حالا تو تاکسی با حرفهای این آقایون مرفه بی درد مرتب دست خط فاطمه جلوی چشمم میومد. فاطمه که پدرش چند روزه که ...... فاطمه که دلش میخواد بازی کنه ولی اسباب بازی نداره......

دلم میخواست همون لحظه توی تاکسی نامه فاطمه کوچولو رو از کیفم دربیارم و بدم به اون آقا و بگم به نظر این دختر چجوری باید حال کنه؟

خیلی سعی کردم تا خودمو کنترل کنم. نامه فاطمه برای خدا رو توی سلام خدا من خوبم نوشتم. حتما بخونیدش.

یا امام حسین! ببخشید ولی نمیدونم چرا یکدفعه به یاد دختر کوچولوی شما افتادم.

و نرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض و ......