و در آن سوی این چشم انتظاری ها ...

(موجیم و وصل ما از خود بریدن است * ساحل بهانه ایست رفتن رسیدن است)

و در آن سوی این چشم انتظاری ها ...

(موجیم و وصل ما از خود بریدن است * ساحل بهانه ایست رفتن رسیدن است)

دستان پینه بسته ی زهرا

بچه های خیریه می گفتند مادرش خیلی التماس کرده که تو رو خدا پول بدین دخترم بره کلاس خصوصی. درسش خیلی ضعیفه. چند روز دیگه هم امتحان داره.

می گفتند بهش گفتیم خودمون درساشو باهاش کار می کنیم و نیازی به کلاس خصوصی نیس.

عربیشو دادند به من.پروندشو که دیدم؛ یه دختر یتیم هفده ساله، یک خواهر و دو برادر داره. به علاوه یک برادر بزرگ معتاد، که پسر زن اولی پدرش هست.و حالا مدتی میشه که زندگی این بچه ها رو سیاه کرده و میگه ارث پدریشو می خواد.

شغل مادر:کار در منازل شخصی از قبیل نظافت و ...(البته به دلیل این که زن با آبرویی هست نمی تونه به همه اعتماد کنه و برای کار به خونه هاشون بره.و فقط دو یا سه روز در هفته رو در منزل دو سه تا خانواده مطمئن مشغوله.)

با زهرا تو کتابخونه مسجد قرار گذاشته بودم. ساعت 4 بعد از ظهر.

زودتر از ساعت 4 سر قرار بودم و داشتم با خادم مسجد صحبت می کردم. تا این که یه دختر وارد شد. کفش و کیف آبی، مانتو مشکی تا روی زانو، آستین هاش رو بالا کشیده بود تا آرنج، شلوار مشکی، و شالی که اگه نمی پوشید بهتر بود. صورتش آرایش داشت. اما به قد و قواره اش نمی خورد سوم دبیرستان باشه، خیلی کوچیک تر میزد.با خودم گفتم نه بابا!این نمی تونه زهرا باشه، با اون اوصافی که من توی پروندش خونده بودم.

یه لحظه ترسیدم که نکنه همین باشه!زود با خادم خدافظی کردم تا بره توی اتاقش و درو ببنده. رفتم سراغ این دختر خانوم خوش تیپ.تا راهنماییش کنم به سمت واحد خواهران.که متوجه شدم این، همون زهراست!

خیلی ناراحت شدم که این تیپی اومده توی مسجد.تندی بردمش توی کتابخونه تا کسی اونو نبینه.(ناراحتی من از دست زهرا نبود.بلکه از این بابت بود که می ترسیدم یکی از آقایونی که دلش به حال اسلام میسوزه ایشونو ببینه و بهش تذکر بده.اونوقته که دیگه زهرا از اسم مسجد هم بدش بیاد.)

خیلی زود با هم رفیق شدیم وصدای خنده هامون بچه های کتابخونه رو کلافه کرده بود. هر دومون از کلاس راضی بودیم. سرش که پایین بود و داشت تمرین حل می کرد همچین رفتم تو فکر که آخه چرا با این سر و وضع؟

"اگه از دری فقر وارد بشه، از در دیگه ایمان خارج میشه" همش تو ذهنم تکرار میشد.

زهرا مصداق این سخن بود، البته در ظاهر. نگاهم به پشت دستش افتاد، قاچ خورده بود و شدیدا خشک. انگشتهای کلفت که نشون میداد حسابی کار کرده بوده و زحمت کشیده. با خودم گفتم چه دختر خوبی که کارهای خونه رو انجام میده تا مامانش بره بیرون و نون دربیاره.کلاس تموم و شد و خدافظی کردیم.

وقتی جریان دستاشو واسه بچه ها گفتم، گفتند که زهرا خودش هم همراه مادرش به خونه های مردم  میره و کار می کنه.

همون جا نشستم رو صندلی.باورم نمیشد که تا چند دقیقه پیش کنار چه موجود نازنینی نشسته بودم. چرا قدرشو ندونستم؟

کاش دستان پینه بسته ی زهرا رو بوسیده بودم!

کاش .............

نمی دونم چرا این روزا هر چی فکر می کنم معنای کلمه عدالت، مساوات، یتیم نوازی و ... رو یادم نمیاد. شاید آلزایمر گرفتم.

هزار ساله میشناسمش!

یواش یواش داشتم از مدرسه دور می شدم. خیالم راحت شد که با همه ی بچه ها خدافظی کردم و دیگه هیچ کس نمونده که توی راه ببینمش.

داشتم قدم می زدم که یکدفعه از پشت سرم صدای خنده بچه ها رو شنیدم. سرمو برگردوندم، کسی نبود!

به راهم ادامه دادم، باز همون صدای خنده و دو نفر که می گفتند: خانوم! خانوم!

ایستادم. فاطمه و محدثه بودند.

-          بچه ها! شما این جا چیکار می کنین؟ مگه هنوز نرفتین خونتون؟

-          نه خانوم! اومدیم زنگ بزنیم تا بیان دنبالمون.

نگرانشون شدم. آخه خیلی از مدرسه دور شده بودند. همراشون برگشتم به سمت تلفن عمومی و کنارشون ایستادم تا زنگ بزنند.

وقتی دیدم رفتند به سمت مدرسه خیالم راحت شد و دوباره راه افتادم.

همچین که یه مقدار از مسیر رو اومده بودم باز صداشونو شنیدم!!

سرمو برگردوندم، تعجب کردم و گفتم: باز شما؟؟

محدثه خندید و گفت: خانوم خونه شما از این وره؟

گفتم: نه دخترم.

کلاس پنجمیای شیطون! داشتن منو تعقیب می کردن!!

هر چی سعی کردم باهاشون خدافظی کنم نشد. دیرم شده بود. می خواستم زودتر تاکسی سوار شم و برم.

همین که دستمو به نشونه خدافظی تکون دادم، بغض فاطمه ترکید. چشماش شده بود پر از اشک. ترسیدم گفتم چی شده دخترم؟ ( آخه سر کلاس حالش خوب بود که)

گفت: خانم! احساس می کنم هزار ساله می شناسمش.

گفتم: کیو میشناسی عزیزم؟

سرشو گذاشت تو بغلمو گفت: خانم! امام زمانو. بعضی وقتا باهاش حرف می زنم. هر وقت کاری دارم بهش میگم. احساس می کنم می بینمش. همیشه کنارمه. همرام راه میاد. احساس می کنم هزار ساله میشناسمش...

همین جوری می گفت و اشکاش می ریخت. نتونستم جلوی خودمو بگیرم. اشکای منم با اون یکی شد. باورم نمیشد، فاطمه همون کلاس پنجمی شیطون که سر کلاس کلافه ام می کنه.

...

خدافظی کردم و به راهم ادامه دادم. دیگه حس تاکسی سوار شدن نداشتم. دلم می خواست تا آخر دنیا پیاده برم. دلم می خواست اونقدر پیاده برم تا بالاخره منم مثل فاطمه احساس کنم که یه امام مهربون داره کنارم راه میره. به فاطمه غبطه می خوردم.

باورم نمیشد که این همون دختر بچه ای هست که یک ساعت پیش سر کلاس داشت با ستاره دعوا می کرد و تو سر و کله هم میزدند.

خونه که رسیدم بین نامه بچه ها که برای امام زمان نوشته بودند، گشتم و نامه فاطمه رو پیدا کردم: "ای آینده روشن مردم! ...

بیا به سوی ما بیا که ما بی تو هیچیم. تویی که ما را می بینی. ما روزهای جمعه از فراق چند هزار ساله تو می گرییم. چرا به سوی ما نمی آیی و ما را از ستم باز نمی داری ..."

نمی دونم چرا یه وقتایی ما بزرگترا بچه ها و اعتقادات قشنگشونو باور نمی کنیم؟ 

کاش من هم مثل فاطمه بودم.

آقا!

آقا!

شما رو صدا می کنم

شمایی که هر وقت دلم می گیره می رم یه گوشه می شینم و صداتون می کنم

شمایی که هر وقت از عالم و آدم سیر میشم، نه نه! اصلا هر وقت دلم واستون تنگ میشه سرمو رو زانوم میزارم و میگم: یا مهدی!

اگه شما رو صدا نزنم کیو صدا بزنم؟

آقا!

درسته که هر چی به من خوبی کردی، جز با بدی جوابتو ندادم

درسته گفتم دلتنگ کربلام، شما واسطه شدی رفتم کربلا

گفتم دلتنگ امام رضام، واسطه شدی رفتم مشهد

گفتم اشک میخوام بهم دادی

ولی من...

چی بگم؟

فقط میتونم بگم شرمندم!

آقا!

دلم سالهاست فقط حسرت یه نیگا داره آقا. میدونم خیلی بدم، ولی مگه آدم بدا دل ندارن؟؟

آقا جون!

میدونم میتونی تموم دنیا رو بهم بدی ولی آقا! دنیای بی مهدی رو میخوام چیکار؟

دیگه از خودم خجالت می کشم بس که شما سر بلند می کنی و میگی خدایا به من مهدی ببخشش.

میگن قیمت دوستی شما خیلی بالاست.

آخه من که هیچی جز گناه ندارم چیکار کنم؟

شما که خودت بهتر از من از وضع خرابم خبر داری آقا.

خودت بگو چیکار کنم؟

اصلا از امروز هر چی شما بگی آقا!

هر جوری شما بخواین آقا!

حتی اگه همه دنیام رو هم ازم بگیرن بازم رهات نمی کنم.

بدجوری دلم اسیرت شده آقا دیگه باقیش با خودت.دیگه حاضر نیستم به این سادگیا از محبتت بگذرم

همه عمر بر ندارم سر ازین خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی...