بسم رب العشق
سلام استاد
نمی دونم از کجا شروع کنم
قصه، قصه عشقه!
اون شعله ای که شما تو دل ما روشن کردید به این سادگیا خاموش نمیشه
نمیدونم اون روزایی که از امام عشق می گفتید، این کلمات آسمانی رو از کدوم فرهنگ نامه پیدا کرده بودید؟
اون بالهایی که شما برای پرواز به ما دادید
اون مسیری رو که توی آسمانها نشونمون دادید و گفتید که راه خانه دوست همینه
وقتایی که شرح آل یس می گفتید با دم مسیحاییتون دلهامونو کبوترانه پرواز میداد به سمت خانه عشق، جمکران!
چرا؟
چرا جمکرانی که شما می گفتید با جمکرانی که بقیه می گفتند فرق داشت؟
ج م ک ر ا ن
حروف که یکیست، پس ...
استاد!
همواره نصایح اخلاقی و عرفانی تان به زندگی نگاه می کنم
به امید روزی که دید من هم مانند دید شما آسمانی شود
استادم!
در بیان بهانه ای برای تبریک به شما همین بس که بگویم حیات مهدویم را مدیونتان هستم.
استاد بزرگوارم!
به دنبال واژگانی می گردم که لیاقت تهنیت گویی به شما را داشته باشند و نمی یابم.
دستانم را بستم
چشمانم را بستم و خواستم آرزو کنم تا بهترین هدیه دنیا را در دستانم ببینم و آن را تقدیمتان کنم
دستانم را باز کردم
چشمانم را گشودم
اما
دستانم خالی بود
همین دستان خالی را به سوی آسمان می برم
و از صمیم قلب دعایتان می کنم
و از خداوند مهربانم می خواهم که او خود به بهترین هدیه های آسمانی مشعوفتان سازد.
و امروز در حسرت یک لحظه از آن سالهایی که شاگردیتان کردم
و در آرزوی روزی که باز هم توفیق حضور در کلاستان را داشته باشم
با زبان قاصرم می گویم:
روزتان مبارک
به یاد زمان جنگ افتادم و سروده های شهید آوینی با نوای محزون آهنگران:
اگر آه تو از جنس نیاز است
در باغ شهادت باز باز است
و شب بیست و چهارم که در باغ شهادت بعد از سال ها، فقط برای چند ثانیه باز شد و میشد منم شهید شم. پس چرا نشدم؟ مگه فرق من با اونا چی بود؟
شهید مهندس محمد مهدوی، هم دانشگاهیمون بود. ترم آخر. مدتهابود که به خانواده اش می گفت: من فقط بیست سال تو این دنیا هستم. و شب شهادتش فقط هفده روز از بیست سالگیش گذشته بود! خانواده اش می گفتند: یک هفته بود که تمام وسایلش رو جمع کرده بود و گفته بود: دیگه اینها رو نمی خوام. میخوام برم لبنان.
شهید علی نصیری، شنبه صبح به خانواده اش گفته بود: دیشب خواب دیدم یه مینی بوس اومد جلوی کانون و یه تعداد از بچه ها رو سوار کرد و گفت میخوام ببرمتون کربلا. منم سوار شدم. و چند ساعت بعدش که اومد کانون، شهید شد و مستقیما به زیارت آقا امام حسین (علیه السلام) رفت.
شهید نجمه قاسم پور، آقای دکتر می گفت: وقتی وارد قسمت خواهران حسینیه شدم تا به مجروحها کمک کنم، دیدم نیمه جون افتاده. هنوز نفس میکشید و منو میدید. رفتم به طرفش تا کمکش کنم و اون همین که دید نامحرم داره میاد به سختی به بدنش فشار آورد و دستش رو به طرف چادرش برد و حجابش رو درست کرد!
دوستان نزدیکش می گفتند: این دختر مدتهاست که از مادیات بریده. می گفتند: مال دنیا اصلا براش ارزشی نداشت. می گفتند: اگه به ظاهرش نگاه می کردی با چهار سال قبلش هیچ فرقی نکرده بود.
یواش یواش دارم می فهمم که فرق من با اونها چیه که اونها شهید شدند و من و امثال من موندیم. اونها آماده بودند. و بار سفرشونو بسته بودند. طوری زندگی می کردند انگار مرگ هم سایه به سایشون داره راه میره. اما من و امثال من چی؟ فکر می کنیم ماها هنوز جوونیم. اصلا مرگ به این زودیها به سراغمون نمیاد. سعی می کنیم تا اونجایی که می تونیم از لذتهای دنیا بهره ببریم. در واقع حاضر نیستیم این دنیا رو بفروشیم و ... عبادت برامون سخت شده. نگاه مهربون به پدر و مادر رو فراموش کردیم. فکر می کنیم حجاب فقط برا حاج خانوماست. برا اونایی هستش که سنی ازشون گذشته و ما جوونیم و سخته واسمون رعایتش. آره ما آماده نیستیم. هنوز خیلی از حقوق دوستامون به گردنمون مونده که به اونها برنگردوندیم. شاید هم خدا یه فرصت دیگه به ما داده. شاید فرصت داده که ماها هم خیلی زود بجنبیم و کارهامونو مرتب کنیم. در باغ شهادت زیاد باز نمی مونه ها. فقط چند ثانیه است. اینه که باید آماده شیم.
در باغ شهادت را نبندید
به ما بیچارگان زان سو نخندید
پ.ن.1: دیشب حسینیه خیلی شلوغ بود. جمعیتی ده برابر شنبه هفته قبل بود. همیشه بعضی از بچه ها مخصوصا خواهران به سختی از خانواده هاشون اجازه می گرفتند تا توی مجالس هفتگی شرکت کنند اما دیشب خانواده ها هم با بچه هاشون اومده بودند. مادران جوان بچه های شیرخوارشونو آورده بودند. پس اونهایی که خیال کردند می تونند با این انفجارها مردم رو از اهل بیت دور کنند کور خواندند. ما سنگرمون رو رها نمی کنیم و بیش از پیش ازش محافظت می کنیم.
پ.ن.2: به فرمایشات آقاسید هنوز پرونده بسته نشده و ما منتظریم. ولی احتمال اینکه موادی در درون غرفه کذایی نمایشگاه منفجر شده باشه از نظر ما منتفی است.