بسم رب الحسین
سلام
نویسنده محترم وبلاگ ایران اسلام دعوتم کردند که یکی از پستهای وبلاگ رو به جواب این سوال اختصاص بدم که: در میان بزرگان کربلا به چه کسی بیشتر ارادت داریم و با چه کسی ارتباط نزدیکتری حس میکنیم؟
در واقعه عاشورا خیلی ها جانشون رو فدای اسلام کردند و به شهادت رسیدند. اما اونها شهید شدند و زینب (س) تنها ماند. با همه بچه ها، با خستگی ها، با تنهایی ها، با زخم زبون ها و ناسزاها، با تمام مصیبت هایی که باید حالا حالاها اونا رو تحمل می کرد. این بانوی صبور نمی تونست خودش رو ضعیف نشون بده و تسلیم بشه. پس صبر کرد!
اما زینب (س) همه اینها رو تحمل کرد و فقط یه جمله فرمود: و ما رایت الا جمیلا!
حالا ما چی؟؟
تا مشکلی پیش میاد تو زندگی، زمین و زمان رو به بد و بیراه می بندیم. شکایت می کنیم از همه، از خدا ......
اگه یاد بگیریم صبرمون زینبی بشه ها، دیگه خیلی از مشکلاتمون حله.
میخوام یه چیزی تعریف کنم که نه حکایته، نه داستانه، نه روایته، ماجرایی هست که خودم دیدم. آره، تو همین دور و زمونه.
یه جوونی بود که زندگی خیلی سختی داشت از هر نظر که فکرشو کنید. از نظر مالی، خانوادگی، تحصیلی، شغلی، بیماری، جسمانی، روحانی .....
خلاصه همه جوره غرق در مشکلات بود. تحمل دیدن زندگیشو از نزدیک نداشتیم. حتی حاضر نبودم فکر کنم یه روز به جای اون زندگی کنم. اما اون، عجیب تحملش بالا بود. صبر می کرد و می سوخت و می ساخت و تازه می گفت اینها محبت خداست!!!!!
یه وقتی توی یه جمعی بودیم که اتفاقا ایشون هم بودش. یکی از بزرگترای مجلس ازش پرسید رمز صبور بودن تو چیه؟
اون جوون گفت: یادم میاد از وقتی بچه بودم، غسل صبر واستقامت حضرت زینب رو ترک نکردم.
اینو یه جوون هجده ساله داره میگه ها! یه جوون امروزی!
نتیجه گیری با خودتون.
من هم دوستان بزرگوارم، نویسنده وبلاگهای خط خطی های دل من و دوست پاییزی و پائیز
و عطر سیب و عطر ظهور، عطر یاس، عاشقانه، قفنوس و زائر بقیع رو به نوشتن پاسخ همین سوال در وبلاگشون دعوت می کنم.
بسم رب الحسین
سلام خدمت همه بزرگواران
عزاداریهاتون قبول
این دهه هم گذشت. مثل بقیه فرصتهای خوب بودنمون که زود زود می گذرند.
عزاداریها، زیارت عاشوراها، مجلس ها، نذری ها ..... همه و همه گذشتند. و حالا ما موندیم و آثار این اعمال بر زندگیمون.
از امروز ما باید خودمونو نشون بدیم. باید به اماممون نشون بدیم که فقط اهل حرف نیستیم. باید نشون بدیم همه اون گریه هامون واقعی بود.
می تونیم برا شاد کردن اماممون، ترک کردن گناهامونو نذرشون کنیم.
هر روز یکی از گناهامونو برا خاطر امام حسین (ع) کنار بزاریم.
این همه از وفای ابوالفضل گفتیم. حضرت عباس (ع)، علمدار امام زمانش بود.
ما که این همه ادعا می کنیم عباس رو دوست داریم چی؟ اصلا تا حالا سعی کردیم خودمونو به اون بزرگوار شبیه کنیم؟
ما چقدر نسبت به امام زمانمون وفاداریم؟
آیا در حدی هستیم که علمدار امام زمانمون باشیم؟
هنوز دیر نشده.... از همین امروز شروع کنیم.
به نام او که زیباترین را برای زیباآفرینی آفرید
بچه که بودم، شب عاشورا پدرم مفاتیح بزرگشو میاورد و هممون دورش جمع میشدیم و بابا برای ما میخوند و می گفت که برای فردا چه کارهایی بهتره انجام بدیم و چه کارهایی بهتره که انجام ندیم.
بابا روز عاشورا نمیذاشت تو خونه غذا درست بشه. می گفت امروز مستحبه که از غذاخوردن امساک کنیم. تا بعد از ظهر، قبل از غروب.
از اون موقع تا حالا هنوز این تناقض تو ذهن من مونده. مهمونیای ظهر عاشورا رو میگم. سفره های رنگین کمونی، ...
دیشب یکی از دوستان زنگ زد و واسه امروز ناهار دعوت کرد و آدرس یک تالار پذیرایی رو داد. گفتم ببخشید به چه مناسبت؟ گفت نذری ظهر عاشورامون هستش دیگه!!!
گفتم آهان، پس بالاخره امام حسین هم باکلاس شد!! خوبه.
( البته امام حسین (ع) رو خیلی وقته باکلاس کردند. از همون وقتی که از نام زیبای "حسین" فقط لفظ سین سین رو میشنیدیم اونهم با آهنگ موسیقی رکیک دابس دابس.)
یادم افتاد به اینکه توی کانون بچه ها ظهر عاشورا چادراشونو خاکی می کنند و ....
فکر کن با این سر و وضع بری تالار!!!
سر میز:
- مادر! شما دوغ میخورین یا نوشابه؟
- دخترم برا من دلستر بیار.
نمیدونم چرا یکدفعه دچار این توهم فانتزی شدم که احتمالا ظهر عاشورا بچه هایی بودند که با لب تشنه شهید شدند؟