و در آن سوی این چشم انتظاری ها ...

(موجیم و وصل ما از خود بریدن است * ساحل بهانه ایست رفتن رسیدن است)

و در آن سوی این چشم انتظاری ها ...

(موجیم و وصل ما از خود بریدن است * ساحل بهانه ایست رفتن رسیدن است)

شب خداحافظی!

کاش نیامده بودم!

عزیزترینم!

نمیدانم چه شد که اجابتت نکردم؟

آن شب، لحظه خداحافظی در آغوشم کشیدی و اشک ریختی....

شانه هایت می لرزید و من، آنقدر به چشمانم فشار آوردم که تو متوجه احساساتم نشوی.

گفتی: نرو!، گفتی: تنها یک شب دیگر بمان!، گفتی: عزیزم تنهایی مرا ببین!

میدانستم چقدر به من نیاز داری، میدانستم که بی من، این روزها و شبان را فقط به اشک سپری خواهی کرد. میدانستم که...... همه اینها را میدانستم..... وابستگیت را دیده بودم،

اما چشم بر همه نیازهایت بستم و بی تفاوت به در خیره شدم.....

و تو را متوجه کردم که منتظرم هستند

غافل از اینکه عزیزتر از تو در زندگی نداشته و ندارم

کاش آنقدر درک داشتم که بفهمم همه آنهایی که منتظرم هستند ارزش تنها یک تار موی تو را ندارند!

 

تنها گنج زندگی من!

کاش آن شب هرگز صبح نمیشد

کاش من صبح شدنش را نمیدیدم

کاش فردا نمیشد

کاش کلمه فردا حذف میشد

همه چیز از فردا شروع شد

یادت هست؟ خودت شروع کردی.... خودت گفتی فردا! من که مسافر همان لحظه بودم. نبودم؟

ای کاش هیچ وقت فردا نمیشد

 

چشمان زیبایت، آنشب که اشک می ریخت، نگاه نگرانت، نگاه ملتمسانه ات، نگاه عاشقانه ات، خودت همیشه می گفتی من عاشقم، عاشق بی آر. یادت هست؟

چرا آن شب باورت نکردم؟

چرا ندانستم که عشقت حقیقی تر از تمام عشقهایی است که در زیباترین رمان ها خوانده ام؟ چرا؟ چرا؟

پرمعنا ترین واژه زندگی من!

چرا اینقدر ساده فراموشت کردم؟ تو را و همه مهربانیهایت را؟

به یاد می آورم روزهایی را که سر بر شانه ات می گذاشتم و تو عاشقانه موهایم را نوازش می کردی و آنها را می بوسیدی.

به یاد می آورم لحظاتی که چشمان نگرانم را در چشمان مهربان و پر امیدت می دوختم، آن لحظاتی که فروغ نگاهت دلم را می ربود، آن لحظاتی که تنها با لبخندی از جانبت، دلگرم می شدم.

لحظاتی که صدای قشنگت را میشنیدم و تمام روز را با طنین صدای زیبای تو میگذراندم.

تو آنقدر زیبا بودی که زیباییت مستم می کرد

عطر عجیبی داشتی، همیشه گمان می بردم بر بهشتی بودنت!

و امروز، چقدر این یادآوری دیر است!!

آن شب همه را از یاد برده بودم. چرا؟؟

 

محبوبم!

ای کاش امروز می توانستم تمام وجودم را فدایت کنم

کاش تمام زندگیم را به خداوند میدادم و لحظه ای مثل قبل میدیدمت

کاش هنوز بودی

و مرا همچون قبل میخواندی، میخواستی...

هستی، هستی، میدانم که هستی، دلم گواهی میدهد حضور عاشقانه ات را

اما چرا نمی بینمت؟ چرا احساست نمی کنم؟

 

عزیزترینم! قشنگترینم! مهربانترینم!

تنها بهانه زندگیم!

میدانم که می آیی

میدانم که برمی گردی

به خدا اگر بیایی به تو می گویم آنچه نگفته ام

می گویم که لحظه ای دوریت را نمی توانم تحمل کنم

می گویم که وقتی تو در کنارم نیستی تنهاترینم، مرده ترین زنده ام،

اما از خدا میخواهم که نباشم آن روز

نمیتوانم، شرمندگی نگاه به چشمان زیبا و پر از بخششت، مضطربم می کند

بگو نباشم، بگو نباشم که این مرگ تدریجی دیوانه ام کرده

لحظه به لحظه صدای آسمانی ات در گوشم می پیچد، صدایم می کنی، اما همین که روی بر می گردانم تا جستجویت کنم، نمی بینمت!

بگو چه کنم با این اشتیاق؟

با این دل شیدا و سرکش؟

انتظارت، عجیب افسارم بدست گرفته

بیمارم و جز تو طبیبی نمیخواهم

قبولم می کنی؟

 

یعنی در این ماه زیبا، میهمانمان می کند؟ به محبتش، به درکش، به معرفتش، به عبادتش، به بخششش، به عنایتش، به کرمش، به رویت جمال............

جمعه های انتظار

 بین همه روزهای ماه شعبان به جمعه هایش دلخوش بودم که از صبح عشق بازیم با تو شروع میشد. اما امروز آخرین جمعه شعبان است و باز هم در آنسوی این چشم انتظاریهایم دری بسته بود و تو نیامدی ....

نمی دانم در این ماه رحمت کجا ندای ملکوتی ات شنیده میشد که می خواندی: الهم صل علی محمد و آل محمد شجرة النبوة و موضع الرسالة.... تو که نیاز به استغفار نداشتی، اما کجا برای ما شیعیانت استغفر الله و اسئله التوبه، می گفتی؟

مولود زیبای شعبان! ای هدیه آسمانی! ای رحمت شعبانی خدا بر ما! نیمه شعبان را بگو کدام قسمت از زمین سعادت درک گرمای وجود مبارک تو را داشته؟ بگو در آن شب فرخنده سر بر کدام چاه مقدس فرو برده و همراه با پدرت علی (ع) ندای عاشقانه فکیف اصبر علی فراقک را سر دادی؟

دریغ از یک نگاه و آه از این حسرت! شعبان تمام شد و تو نیامدی و تو را ندیدم و صدایت را نشنیدم. اما بگو. بگو که با همه بدیهایم نظری هم در این ماه مبارک به من کردی. بگو آقا. بگو و دلخوشم کن. هر چند من لیاقت درکش را نداشتم.

اکنون که رمضان می آید، می خواهم بدانم کجا می خوانی: الهم انی افتتح الثناء بحمدک و انت مسدد للصواب بمنک و .... و اولین سحری این ماه را میهمان کدام سفره پاک و ساده علی گونه ای هستی؟ و کدام گوش معصوم میهمان ندای ملکوتی : الهم انی اسئلک من بهائک بابهاه، تو می شود؟

ای کاش زمانیکه می خوانم: یا عدتی فی کربتی و یا صاحبی فی شدتی .... تو صاحبم را به من بشناسانی. بگو شب قدر را کجا بیایم تا ابو حمزه را از زبان تو بشنوم؟ بگو چگونه در دعای قرآن ذکر مقدس بالحجة را فریاد زنم تا بیایی؟

عزیز روز و شبم! ای گل نرگس فاطمه! تمام این ماه عزیز را به انتظارت می نشینم و دعا می کنم که بیایی. و کدام عیدی شیرین تر از اینکه نماز عید فطر را به تو اقتدا کنم؟ 

در انتظارت میمانم حتی اگر ...... 

میهمانی رویایی

هشت روز میهمان حرم، حرم مطهر فاطمه معصومه (س)، صحن نجمه خاتون....

جشنواره فرهنگی هنری طلیعه ظهور!

ما هم یه غرفه داشتیم، یه غرفه مشترک با خواهران مرکز تخصصی مهدویت قم.

میز گفتمان مهدویت، پشت این میز نشسته بودیم و در موضوعات و مباحث مختلف مهدویت پرسش و پاسخ داشتیم. و گاهی هم آسیب ها و شبهه های وارده رو بررسی می کردیم.

چه روزهای شیرینی بود! چه خاطرات دلنشینی!

سوالاتی که هر قشر از ما می پرسیدند تقریبا مشخص و تکراری بود. جالب بود که دختران نوجوان دوست داشتند محل زندگی امام رو بدونند، دختران جوان از روش های امروزی مقابله و مبارزه با مهدی ستیزان می پرسیدند و جالب تر از همه اینکه خانمهایی که سنی ازشون گذشته بود می پرسیدند: آیا امام زمان ازدواج کرده؟؟؟!!!

یه دختر جوان نشست پشت میز و مقداری سوال و جواب کرد و خیلی هم زود دختر خاله شد، البته نه با ما، که با امام!!!! بطوریکه اظهار تمایل کرد به اینکه.... هیچی! ولش کنید، نگم بهتره.

از لحظات معنوی بگم:

غرفه ما ویژه خواهران بود. اما خواه ناخواه، آقایون می آمدند و خرید می کردند.

یه دستگاه کامپیوتر، ورودی غرفه گذاشته بودیم و مداحی و ادعیه درباره امام زمان پخش می کردیم. یه روز تا چشم باز کردیم دیدیم یک گروه سرباز خسته و دلشکسته همه جلوی کامپیوتر، روی زمین نشستند و به شعر زیبایی که مرحوم آغاسی میخوند گوش می کردند. همشون سر به زانو گذاشته بودند و اشک می ریختند. و به تبع اونها آقایون دیگه هم جمع شدند و سر به زیر انداخته و گریه می کردند تمام سطح جلوی غرفه و راهرو رو گرفته بودند و حتی راه مردم رو بسته بودند، اما دست خودشون نبود.

اونی که از اونها دلربایی کرده بود، به این سادگیها دلها رو پس نمیداد.

........

پیرزنی مهربون رو دیدیم که حدود نیم ساعت روی زمین تو غرفه نشسته بود و هر چی اصرار کردیم نمی یومد روی صندلی بشینه. دلیلش رو که پرسیدیم متوجه شدیم نشسته کنار یکی از میزها و رومیزی سبز رنگ رو با دستهاش گرفته و با چشمان پر از اشک می گفت: میخوام حاجت بگیرم.

شب ولادت:

از عصر، دل تو دلم نبود. نمی تونستم آروم پشت میز بشینم. اصلا انگار حس پرسش و پاسخ نبود. بیقراری رو تو چشمای منتظر همه بچه ها میشد دید. همه دنبال گمشدشون می گشتند.

باورم نمیشد.... شب ولادت عشق.... قم .... جمکران.....

و چه زیبا بود که شب ولادت مولای مهربونمون سه شنبه شب بود!

 

مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد

از جاده سه شنبه شب قم شروع شد

 

یه قسمت جالب دیگه دیدار دوستان وبلاگ نویسمون بود. اونهایی که هیچ وقت خارج از دنیای مجازی ندیده بودیمشون.

دوستان عزیزی که قدم بر چشم ما گذاشتند و به غرفمون سر زدند و .... و ما هم از دیدارشون بسیار خرسند شدیم.

دوست عزیزم " ایمانه" که بارها با هم چت کرده بودیم و دوست داشتیم همدیگه رو ببینیم و حالا بعد از دو سه روز با هم بودن تازه من فهمیدم که ایشون ایمانه ست و اونم فهمید که من ساحلم!!!!! اینم به لطف خواهر عزیزم "گلدختر" بود.

روز آخر جشنواره هم که با حضور آقای صفار هرندی ( برای اینکه وبلاگ گرایش سیاسی پیدا نکنه از ذکر سمت ایشون معذورم!!!)، مراسم اختتامیه و اهدای جوایز بود که این بار هم مثل همیشه بچه های شیراز خوب درخشیدند و چهار نفر از برگزیدگان مسابقه وبلاگ نویسی، شیرازی بودند.

و اما روز بعد از آخر..... روز وداع..... وداع با سرزمین رویاها.....

دیگه سفره کریمه اهل بیت جمع شده بود و باید برمی گشتیم ..... باید برمی گشتیم به دیار خودمون و باز فرسنگها فاصله تا جمکران! فرسنگها فاصله تا کعبه دلهای شکسته!......

جشنواره تموم شد، اما هنوز سوالی بی جواب داره با ذهنم بازی می کنه.

عصر روز ولادت، با بچه های غرفه دور میز پرسش و پاسخ نشسته بودیم و مباحثه می کردیم. درباره وظایف منتظران می گفتیم.

همه دوست داشتیم به این فکر کنیم که الان آقا ظهور کرده اند. تو همین رویاها بودیم که یکی از خواهرای عزیز پرسید: به نظر شما وقتی آقا ظهور کنند، دور این میز، چه سوال و جوابهایی مطرح میشه؟ اونروز وظیفه ما به جز پرسش و پاسخ چیه؟

..............

و بالاخره میهمانی رویایی ما هم تمام شد.