و در آن سوی این چشم انتظاری ها ...

(موجیم و وصل ما از خود بریدن است * ساحل بهانه ایست رفتن رسیدن است)

و در آن سوی این چشم انتظاری ها ...

(موجیم و وصل ما از خود بریدن است * ساحل بهانه ایست رفتن رسیدن است)

مگه یک نفر آدم ...

مگه یک نفر آدم چند متر زمین احتیاج داره؟

 کشاورزی مقدار کمی زمین داشت، که هزینه های زندگیش را از همین راه تأمین می کرد. کشاورز قصه ما به این مقدار قانع نبود و همیشه دلش می خواست زمین هایش بیشتر شود. بعد از زمین های این کشاورز یک تپه بود که او همیشه دلش می خواست پشت تپه را ببیند. تا این که یک روز دل را به دریا زد و از تپه بالارفت. همین که به بالا رسید زمین های پهناور و وسیعی را دید که تا تپه بعدی

ادامه داشت.

 ناگهان کشاورز، مالک این زمین بزرگ را دید. خیلی به حال وی غبطه خورد. 

با خود گفت: ای کاش من هم این همه زمین داشتم.

مالک گفت: دلت می خواهد مقداری از این زمین را به تو بخشم؟

مرد با خوشحالی پاسخ داد: آری.

مالک مقداری طناب و یک چوب دستی به او داد و گفت: تا قبل از غروب خورشید وقت داری که از این تپه پایین بروی، از ابتدای زمین شروع کن و به جلو برو. تا همان مقدار از زمین را که می خواهی پیش برو، همان جا چوب دستی را در زمین فرو کن و طناب را به دور آن بپیچ. برگرد و سر دیگر طناب را نزد من بیاور. اما به یاد داشته باش که فقط تا قبل از غروب فرصت داری.

مرد کشاورز وسایل را برداشت و به راه افتاد. از تپه که پایین رفت، شروع کرد به دویدن. با سرعت می دوید به این امید که مسافت بیشتری را بپیماید و زمین بیشتری را صاحب شود.

وقتی وارد زمین شد، دید که عجب زمین حاصل خیزی است. هر چه جلوتر می رفت حریص تر می شد.

مدت زمان زیادی دوید، گرسنه و تشنه. دیگر رمق نداشت. اما آن چنان حرص و طمع بر او غلبه کرده بود که همچنان به دویدن ادامه می داد.

وقت زیادی تا غروب خورشید نمانده بود، ولی کشاورز به همین مقدار راضی نبود. با وجود خستگی زیاد، لنگ لنگان می رفت تا خود را به تپه بعدی برساند.می خواست تمام زمین را صاحب شود.

هر لحظه به غروب نزدیکتر و کشاورز خسته تر و در عین حال حریص تر می شد. آنقدر دوید تا بالاخره به تپه بعدی رسید. وقت تنگ است، خستگی بر او غلبه کرده و حرص زیادتر شده. دیگر جانی برایش نمانده بود. به آسمان نگاه کرد. خورشید غروب کرده بود.کشاورز به پشت سر خود نگاهی انداخت.

 پشیمان شد که ای کاش در میانه راه به مقداری از زمین قانع شده و برگشته بود.

مرد طمع کار تمام زمین خویش را از دست داد و از این زمین پهناور و حاصل خیز هم تنها به اندازه یک قد نصیبش شد و در همان جا مدفون گشت!

نظرات 14 + ارسال نظر
ساحر دوشنبه 26 تیر 1385 ساعت 10:29 ب.ظ http://X-WOLF.BLIGSKY.COM

سلام
جالب و آموزنده بود
راستی خیلی دوست دارم وبلاگم تو لیست دوستان قرار بگیره

روز خوش mr.wolf

طلبه ی امروزی دوشنبه 26 تیر 1385 ساعت 10:33 ب.ظ http://talabeh.blogsky.com

سلام
داستانتون خوب آغاز شد و نتیجه گیری خوبی داشت..منظورم پایان این داستانکه...
چشم تنگ دنیادوست را
یا قناعت پر کند یا خاک گور
ما میگفتیم خدا این سوال جوابش چی میشه حالا فهمیدیم که منظورتون چی بوده...

مترسک دوشنبه 26 تیر 1385 ساعت 10:37 ب.ظ http://matarssak.blogsky.com

می تونم بپرسم من کدوم نظرو پاک کردم؟؟من هیچ نظری رو پاک نکردم.اما می دونم چه کسایی بهم نظر می دن حتی اگه مث تو اسم نداشته باشن.
بهم بگو منظورت چی بوده؟

زیرزمین دوشنبه 26 تیر 1385 ساعت 11:34 ب.ظ http://www.zirzaminehaftom.blogsky.com

میدونستم هدفت چیه.

مترسک دوشنبه 26 تیر 1385 ساعت 11:38 ب.ظ http://matarssak.blogsky.com

ببین من از روی آی پیت فهمیدم که اون نظر مال تو بود.جوابمو ندادی من کدوم نظرو حذف کردم؟من هیچ نظری رو حذف نکردم.اگه سوتفاهمی پیش اومده بگو...

محمدعلی(ایران اسلام) دوشنبه 26 تیر 1385 ساعت 11:58 ب.ظ http://www.iranislam.parsiblog.com/

سلام
پس جواب من درست بود نه؟؟
میگم این کشاورز هم عجب آدم عجیبی بوده!!
راستی از دلتنگی گفتید. از غصه هجران و فراق یار.
یار بی پرده از در و دیوار در تجلی است یا اولی الابصار
اما افسوس بر این چشم که رویش را ندیده.
اللهم عجل فی فرج مولانا صاحب العصر و الزمان
یا علی

علی سه‌شنبه 27 تیر 1385 ساعت 01:10 ق.ظ http://ss57.blogsky.com

سلام دوست گلم
مرا ببخش اگر جز این نتوانستم دنیای دیگری
به تو هدیه بدهم.اگر دستهایم رویش ستاره
را باور نداشت اگر حتی دو چشمم به بهار
نقره ای بیشه زار شک داشت.اگر حتی میتوانستم
و نخواستم سهمی از دریا را به ماهی ها ببخشم
اگر میتوانستم و نخواستم
روز زن مبارک
به امید این که زندگییت در ساحل
خوشبختی لنگر بیاندازد
من اپم

.: طلبه جوان سه‌شنبه 27 تیر 1385 ساعت 05:30 ق.ظ http://www.jtalabeh.mihanblog.com/

باسلام...
خواندنی بود.
موفق باشید.

ریحانه سه‌شنبه 27 تیر 1385 ساعت 07:29 ق.ظ http://www.etre-zohoor.blogsky.com

سلام
ببینم حالا به حرف به من رسیدی عزیزم؟؟!!!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 27 تیر 1385 ساعت 03:58 ب.ظ

الهی و ربی من لی غیرک

سلام علیکم .

یقین داریم که :

فان حزب الله هم الغالبون

و یقین داریم که ولن یخلف الله وعده .

حق بر باطل پیروز است و عاقبت از آن متقین است.دعا بفرمایید برای ریشه کن شدن صهیون و اسرائیل غاصب به دست مسلمانان جهان .برای زمینه سازی ظهور غریب فاطمه سلام الله علیها .
ببخشیئ بی مقدمه شروع کردم .چون مهمترینمسئله روز بود خواستم کمی تفکر و تامل و ....موفق باشید یا زینب




ستاره چهارشنبه 28 تیر 1385 ساعت 10:51 ق.ظ

می گم داستانتو خوندم اما نتیجه اخلاقیشو نفهمیدم اگر هم فهمیدم در سطح من نبود آخه نیست من دور تا دور بهشت به نام بابامه غصه ی زمینهای این دنیا رو نمی خورم تو دیگه مشکل خودته

ریحانه پنج‌شنبه 29 تیر 1385 ساعت 08:01 ق.ظ http://etre-zohoor.blogsky.com

اگر مردونگی مرده
اگه رفاقتها رنگ باخته
اگه عشق دیگه معنا نداره
اگه دنیا پر از دنیا نامردیه
اگه آرامش نیس
خو به تو چه!!
تو نظراتت رو بخون

محمدعلی(ایران اسلام) پنج‌شنبه 29 تیر 1385 ساعت 08:02 ب.ظ http://www.iranislam.parsiblog.com/

سلام
فقط عرض کنم که با یک مطلب تحقیقی خوب به روزم.
دلم میخواست اسمش باشه آیه ولایت تضمینی برای نابودی اسرائیل اما به دلایلی اسمش رو گذاشتم چرا اسرائیل محکوم به شکست است؟
روایت قشنگی پیدا کردم.
یا علی

زهره پنج‌شنبه 29 تیر 1385 ساعت 10:23 ب.ظ

توقع یه چیز دیگه داشتم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد