و در آن سوی این چشم انتظاری ها ...

(موجیم و وصل ما از خود بریدن است * ساحل بهانه ایست رفتن رسیدن است)

و در آن سوی این چشم انتظاری ها ...

(موجیم و وصل ما از خود بریدن است * ساحل بهانه ایست رفتن رسیدن است)

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 سلام

  کلی از عمرم گذشته. تو این مدت خیلی چیزا دیدم. سرد و گرما چشیدم.

 

  یادمه تو کودکیم وقتی با بچه ها دعوا می کردیم، کتک که می خوردم بزرگترا می گفتن: گریه نکن، یکی پیدا میشه و تلافی می کنه.

 یادم میاد اللهم کن لولیک الحجة ابن الحسن اولین دعایی بود که مادرم یادم داد.

می گفتن اسمش دعای فرجه.

 و ما بچه بودیم و نمیدونستیم دعای فرج یعنی چی؟

 بزرگتر که شدم با جمعه صبح ها و دعای ندبه خو گرفتم. این الطالب بدم المقتول بکربلا خیلی نظرم رو جلب می کرد. احساس می کردم یه منتقم داره میاد.

شاید من هم منتظر یه منتقم بودم. به یاد کودکیهام افتادم که همیشه منتظر بودم یکی بیاد و برای یکبار هم که شده حق رو به من بده.           

 بازم بزرگتر شدم. رفتم تو دل جامعه، میون مردم، یکی از نداری می نالید. یکی بچه یتیم داشت. یکی دیگه رشوه می گرفت و اون یکی هم نا حق می گفت. یکی....

 و همه می گفتن فقط باید او بیاد.

 به او فکر کردم. دیدم همونه که من هم منتظرش بودم. اما نه مثل بقیه.

حالا دیگه منم همه اینها رو می بینم و دلم می گیره. غروبای جمعه که میشه بازم دلم می گیره. حالا دیگه دلگیری غروبای جمعه برام لذت بخش ترین احساسه!

ولی من نمی خوام منتظر کسی باشم که بیاد و فقط  ...

دوست دارم منتظر تالی کتاب الله و ترجمانه باشم.

شما منتظر کی هستین؟.....

تصمیم گرفتم از حالا تا تولد آقا تو وبلاگم به سوالاتی درباره ایشون جواب بدم.

سوال شما چیه؟

 

........

نزدیکترین زیارتگاه

از این شهر به آن شهر، از این دیار به آن دیار...

 

از کتابی به کتابی دیگرکتاب هایی از این و آن، در موضوعات مختلف از نقاط مختلف دنیا.

خیلی گشتم به دنبال جاییکه خدا را در آنجا آسانتر ببینم. به دنبال خدا می گشتم.

 به زیارت امامزاده هایش در شهر های مختلف و کشورهای دور رفتم. به زیارت امامان معصومش، به مساجد...

به اقامت نمازهای جمعه و جماعت، نمازهای نافله و شب...

در ذکرهای ایام هفته،... صلوات، دعا، قرآن... همه جا به دنبالش بودم.

به دنبال خدایی که شنیده ام کارهایم باید به رضایت او منتهی شود.

به دنبال خدایی که شنیده ام دردها را درمان، دعاها را مستجاب، قلب ها را مهربان،دلها را  از کینه ها خالی،  عاطفه ها را لبریز، دوستی ها را محکم و... می کند.            

می گفتند برای مستجاب الدعوه بودن باید به زیارتگاه ها بروی و ضریح را بنگری، گریه کنی، آن را ببوسی، نماز گزاری، دعا بخوانی، التماس کنی ...آه...

تا مکان های مقدسش راه بسیار است. باید به کشور های دیگر، یا شهر های دیگر بروی.

هم خرج می خواهد، هم وقت و هم ... که شاید هر کسی نتواند.

در ذهن با خودم زیاد کلنجار رفتم تا راه حلی پیدا کنم. نمی دانم چه شد؟ به سراغ قرآنش رفتم. مثل اینکه خود خدا بود که با من حرف می زد. آنجا که می گفت:

" و وصینا الانسان بولدیه ..."

خدایا این یعنی چی؟ با زبانی ساده تر با من سخن بگو.

" و انسان را سفارش کردیم به نیکی به پدر و مادرش ..."

گویی مرا می بیند. چقدر احساس نزدیکی می کنم. چشمانم را بسته ام. به به!

چه بوی خوشی می آید. مثل بوی زیارتگاه، ضریح و سجاده...

چه صدایی است که زنده کننده صدای نیایش  در حرم  معصومین است. انگار در زیارتگاهی نشسته ام. روی یک سجاده سفید با تسبیح و عطر و ...

چشمم به ضریح می افتد. با گریه و تضرع دعا می کنم و قرآن می خوانم. گویی دامانی یافته ام که سرم را روی آن بگذارم و بگریم تا اینکه کاملا خالی شوم و به آرامش برسم.

نزدیک می روم. آرامش نگاهی، اضطراب چشمان جستجو گرم را پایان می دهد.

یکدفعه دلم می ریزد. می خواهم جلو بروم، نمی توانم. پاهایم سنگین شده. آهسته قدم بر می دارم، آرام آرام به طرفش می روم، او با شتاب به سویم می آید. صدای گامهایش شاید مانند همان صدایی باشد که از طی صفا و مروه  بر می خاست.  مرا در آغوش می گیرد. عطر دلنشین آغوشش شاید در زیارتگاهی پیش از این ... در دوردست هابه مشامم خورده بود.  تپش قلبش را که می شنوم دلم آرام می گیرد. ناگهان دستی مهربان سرم را نوازش می کند. آری دستان مادر است. دست گرمش را با دستان سرد خود می گیرم و آنرا می بوسم. با این بوسه احساس می کنم به او نزدیک تر شده ام.

آن سوی تر ز او پدر با اقتدار همیشگی چون سرو ایستاده است. به او افتخار می کنم.

بالاترین تکیه گاهم که با هیچ چیز و هیچ کس او را عوض نمی کنم.

 او مانند ضریحی بی مانند است. مانند یک حرم امن به من آرامش میدهد. در کنارش می نشینم. سرم را روی زانوهایش گذاشته و می گریم، آنقدر که دلم آرام شود.

احساس می کنم همان دامانی است که همیشه، در همه جای دنیا به دنبالش بودم خوشحالم که بعد از این همه جستجو بالاخره پیدایش کردم.

 

آری، نزدیکترین زیارتگاه خدا پدرو مادرند.

که فرموده اند: نگاه کردن به چهره پدر و مادر، عبادت است.

 

مسافر ...

کجا میروی ای مسافر درنگی

ببر با خودت نیمه دیگرت را....

 

امروز بهترین دوستم از شهر ما سفر کرد و رفت تا برای همیشه تو یه شهر دیگه زندگی کنه. دیگه کار از کار گذشته بود و التماس های من و اون هیچ فایده ای نداشت.

الان من و اون هزار کیلومتر با هم فاصله داریم. وقتی میرفت با چشمام دنبالش کردم تا جاییکه دیگه ندیدمش. او دورتر و دورتر میشد و اشک ها و التماس های من بیشتر و بیشتر.

حالا نمی دونم بدون اون چطوری زندگی کنم. یاد و خاطرات لحظات

با هم بودنمون هیچ وقت از یادم نمیره. خاطرات تلخ. خاطرات شیرین شبهای امتحان، تحقیقامون که هیچ وقت اونا رو به موقع تحویل ندادیم و همش در حال التماس کردن به استادا بودیم.

همه جا با هم بودیم...

کلاس، مجتمع، پژوهشکده، صف نون، کافی شاپ، هانی مانی، توت فرنگی، باشگاه، دعا، حرم،...

اما حالا تو رفتی و نمی دونی بی تو چقدر سخته!

این شعر رو به تو مسافر عزیزم تقدیم می کنم:

 

غصه نخور مسافراینجا ما هم غریبیم

از دیدن نور ماه یه عمره بی نصیبیم

فرقی نداره بی تو بهارمون با پاییز

نمی بینی که شعرام همه شعرن غم انگیز

غصه نخور مسافر اونجا هوا که بد نیست

اینجا ولی آسمون باریدنم بلد نیست

غصه نخور مسافر فدای قلب تنگت

فدای برق ناز اون چشمای قشنگت

غصه نخور مسافر تلخه هوای دوری

من که خودم میدونم که تو چقدر صبوری

غصه نخور مسافر بازم میای به زودی

ما رو بگو چه کردیم از وقتی تو نبودی

غصه نخور مسافر غصه اثر نداره

از دل تو میدونم هیچ کس خبر نداره

غصه نخور مسافر همیشه اینجوری نیست

همیشه که عزیزم راهت به این دوری نیست

غصه نخور مسافر غصه کار گلا نیست

سفر یه امتحانه به جون تو بلا نیست

غصه نخور مسافر تو خودت آسمونی

در آرزوی روزی که بیایی و بمونی

 

امروز جمعه ست. و من دلگیر تر از همیشه از رفتن تو. اما یکدفعه یادم به یه چیز مهم افتاد. به یه عشق مشترک بین من و تو. به یادم اومد که دوستی ما بر سر عشق به آقا بوجود اومد.

یادم اومد که غروب های جمعه یه دلگیری مشترک داشتیم.

یادم اومد که پنج شنبه ها با هم زیارت آل یاسین می رفتیم.

یادم اومد حاج آقا شرح می دادند و به حق چه زیبا و لطیف فراز های دعا رو شرح می دادن. خدا خیرشون بده.

یادم اومد به کارهایی که تو بنیاد و ... به اسم آقا انجام می دادیم.

یادم اومد که یه مسافر داریم که هیچ وقت ندیدیمش. مسافری که ما جمعه ها منتظرشیم اما او شاید هر لحظه برسه و ما دلمون می خواست برای یه بار هم که شده ببینیمش. فقط می تونم بگم:

 

ای خدا این وصل را هجران مکن

سرخوشان عشق را نالان مکن

نیست در عالم ز هجران تلخ تر

هر چه خواهی کن ولیکن آن مکن