و در آن سوی این چشم انتظاری ها ...

(موجیم و وصل ما از خود بریدن است * ساحل بهانه ایست رفتن رسیدن است)

و در آن سوی این چشم انتظاری ها ...

(موجیم و وصل ما از خود بریدن است * ساحل بهانه ایست رفتن رسیدن است)

حالا دیگه لیلای من عوض شده

امشب آوای حزینی را میشنوم. آوای حزین منتظری خسته که جوانیش را در انتظار دیدار یار گذرانده. منتظر خسته ای که چشمانش دیگر اشکی ندارند و مویی بر سرش نمانده.

نزدیکتر می روم. دسته گلی به دست دارد که عطرش مرا مست می کند. دسته ای گل نرگس. سلام می کنم و با او وارد صحبت میشوم. چه حرفهای دلنشینی، چه احساساتی و چه احساسات قشنگی، چه انتظاری و چه انتظار سبز و پرامیدی......

اسمش را می پرسم. می گوید: " سهیل هستم ولی مهدی صدایم کنید."

گفتم: چشم آقا مهدی.

گفت: " نه! آقا اونی هستش که من منتظرشم. فقط بگید مهدی."

" مهدی" دسته گل رو جلوی صورتم گرفت و گفت: " ببینید تازه هست؟"

بوییدم. تازه تازه بود. انگار همین الان از باغچه آنرا چیده باشند.

می گفت "پریشب اونها رو خریدم. سر راه که داشتم می آمدم از گل فروشی وصال. هر هفته از همون جا می خرم."

گفتم مگه هر هفته میایی؟

گفت: آره. همه سه شنبه ها میان ولی من چهارشنبه ها میام. دوست دارم فقط خودم تنها پیش آقا باشم. "

مهدی یکدفعه سرفه اش گرفت. همین طوری سرفه می کرد. دست و پامو گم کردم. نمی دونستم باید چیکار کنم. رفتم براش آب آوردم. تا اومدم دیدم به سجده رفته و داره خدا رو شکر می کنه. خیالم راحت شد. سر که از سجده برداشت، گفتم شما جانباز هستین؟ گفت: نه. گفتم ولی ....

نذاشت ادامه بدم. گفت: " می گن به ریه ام زده. می گن پیشرفت کرده و تمام بدنت رو گرفته."

یه لحظه رفتم تو فکر. آخه مهدی جوون به نظر می رسید. تو این سن کم....

ادامه داد:" پنج سال قبل تشخیص سرطان دادند. اون موقع بیست ساله بودم. گفتند بیشتر از شش ماه دوام نمیاری. دلم بیشتر از خودم برای مریم سوخت. یکسال بود نامزد بودیم. نمی دونی چه عشقی بین ما بود. من خدای او بودم و اونم خدای من. برای همدیگه جون میدادیم.

اون روز ....با شنیدن این خبر از دکتر دنیا رو سرم خراب شد. نمی دونستم چطور باید به مریم بگم. چند روزی خودمو ازش قایم کردم. ولی باید همه چیزو بهش می گفتم. نیمه شعبان همون سال تاریخ عروسیمون بود. باید می گفتم با چه کسی داره ازدواج می کنه. تا خودش برای آینده اش تصمیم بگیره. اما اینقدر دوسش داشتم که حاضر نبودم به این راحتی از دستش بدم. چند روزی همین طوری گذشت. تا شیمی درمانیم شروع شد. موهام شروع کرد به ریختن. مرتب وزن کم می کردم. بی اشتها شده بودم. تا اینکه مریم متوجه شیمی درمانی شد و با دکتر صحبت کرد. همه چیزو فهمید. حالا دیگه نوبت اون بود. چند هفته خودشو تو خونه زندانی کرد. به تلفنهام جواب نمیداد. باورم نمیشد. " مریم" همون لیلای رویاهای من مجنون......

نیمه شعبان رفتم جمکران. حالم زیاد خوب نبود. همیشه برای مریم گل نرگس می بردم. اونروز گل رو بردم جمکران. از همون گل فروشی وصال که همیشه برای مریم ازش گل می خریدم خریده بودم. خیلی خودخواه بودم. نشستم جلوی گنبد. گل نرگس رو گذاشتم زمین و زار زار گریه کردم. همش می گفتم: این سهیل بیچاره عاشق مریمشه. حتی اگه شش ماه هم بیشتر نتونیم با هم زندگی کینم ولی من اونو میخوام. باید شما تو دلش برید و راضیش کنید که با من ازدواج کنه.... شب رو همونجا موندم. وقتی که برگشتم رفتم در خونه مریم اینا. اما مادرش اومد دم در و گفت با آینده دختر من بازی نکن. اون دیگه نمی تونه با تو ازدواج کنه.... تو دلم با صاحب جمکران صحبت کردم. گفتم: مگه من نیومدم خونه شما؟ مگه من ازت یه خواهش بیشتر داشتم که اونم بهم ندادی؟

برگشتم خونه. شب رفتم مسجد. به حاج آقا گفتم رفتم جمکران و حاجت نگرفتم. گفت باید شب های چهارشنبه بری.

یه شب چهارشنبه رفتم. خیلی شلوغ بود. بازم حرفمو زدم و برگشتم. رفتم در خونه شون. این بار مادرش عصبانی شد و در رو به روم بست.

شب هم اومد خونه ما. همه هدایایی رو که برای مریم برده بودم، آورد و گفت: همه چیز تموم شد. شما هم دیگه اسم مریم رو نیار.

بازم رفتم مسجد، حاج آقا گفت جمعه برو.

جمعه هم رفتم. بازم شلوغ بود. حرفمو زدم و برگشتم. بازم رفتم در خونشون. اما .... از اونجا رفته بودند.

انگار آب یخ ریختند رو سرم. حالم بد شد. چشمام رو که باز کردم تو بیمارستان بودم. بیچاره مادرم. جلوی چشمش می دید که جوونش داره جون میده و هیچ کاری از دستش بر نمی آمد.

خیلی حالم بد بود. چند روز گذشت. طبق نظر دکتر دو ماه دیگه بیشتر از عمرم نمونده بود. گفتند باید این دو ماه رو هم بیمارستان بستری باشی.

...... چهارشنبه بود. شب که خوابیدم، یه خواب قشنگ دیدم، رو همون تخت بیمارستان. خوابی که همه زندگیم رو عوض کرد.........

هر طور بود هفته بعدش از دکتر اجازه گرفتم و چهارشنبه خودمو رسوندم جمکران. خلوت بود. هیچ کس نبود. احساس کردم با آقا مهدی تنهام. باهاش صحبت کردم. از خوابم گفتم. .....

صبح منو برگردوندند بیمارستان. انگار نسبت به آقا مهدی یه حس خوبی پیدا کرده بودم. دیگه با هم رفیق شده بودیم. تا چهارشنبه دیگه دل تو دلم نبود. بازم خودمو رسوندم جمکران. دسته گل نداشتم. خجالت کشیدم. اما نمی دونم چطور شد که یه پسر کوچولو یه شاخه گل نرگس داشت. اومد نزدیک و اونو به من داد......

دو ماه تموم شد و من هنوز زنده بودم و چهارشنبه ها می آمدم جمکران.

از بیمارستان مرخص شدم.

تو این چند سال هر چهارشنبه دارم میام. دیگه سهیل شده مهدی و لیلاش هم شده آقا مهدی. حالا دیگه لیلای من عوض شده. تازه می فهمم عشق یعنی چی. من عاشق آقا مهدی ام و اونم عاشق من. الان پنج سال می گذره و هنوز من زنده ام. همه زندگیم عوض شده. دیگه مریم تو زندگیم هیچ جایی نداره. مریم، سهیل جوون و خوش تیپ رو می خواست. مریم نمی خواد و نمی تونه با مهدی زندگی کنه. مهدی که حالا دیگه فقط عاشق آقا مهدی شده. دیگه یه لحظه بی فکر آقا مهدی نمی تونم به سر کنم. هر وقت باهاش حرف می زنم احساس می کنم دلم آسمونی تر میشه. الان دو شبه اینجا موندم. تا عرفه می مونم. با اینکه تنهام و خسته ولی دیگه دلم نمیخواد برگردم. این بار احساسم میگه بمون. آقا مهدی برات هدیه داره. همش دلم میخواد آقا مهدی تا قبل از عرفه هدیه اش رو بیاره. چون دیگه عرفه بودن و نشناختن برام قابل تحمل نیست. دلم میخواد زودتر این انتظار پنج ساله من به وصال یار عزیزم تموم شه. می دونم دیگه چیزی نمونده. تا غروب همین جمعه میاد و هدیه اش رو میاره."

یکی از دوستام دنبالم اومد و گفت ساعت چهاره. میخوایم نماز امام زمان رو شروع کنیم. از مهدی خداحافظی کردم و رفتم. ولی خیلی دلم میخواست این چند ساعت رو پیشش بمونم و ببینم هدیه اش چیه. نماز که تموم شد، اومدم تو حیاط مسجد. خورشید کم کم داشت می رفت. یادم به غروب و هدیه مهدی افتاد. با یه حس خاصی به طرف مهدی دویدم. وقتی بجای مهدی پیرزنو دیدم دلم ریخت. داشت گریه می کرد. جلوتر رفتم. مهدی خوابیده بود. به پیرزن نگاه کردم. چشماش همه چیزو گفت. چه هدیه قشنگی! وصال یار!

دسته گل نرگس تو دستش رو بوئیدم. هنوز تازه بود.

پنج سال چه عاشقانه انتظار این لحظه رو کشید.

رو به گنبد کردم و گفتم آقا مهدی! تا عرفه ما رو هم عاشق کن که بدون شناخت خیلی سخته!

 

اگر سعادتی داشته باشم یکشنبه میرم جمکران و از همه دلتنگیهای خودم و شما میگم. اسم  همه دوستان رو می نویسم و می برم تا برای دعا کسی رو از قلم نندازم. اگه سفارش خاصی دارین در خدمتتون هستم.

حلالم کنید.