و در آن سوی این چشم انتظاری ها ...

(موجیم و وصل ما از خود بریدن است * ساحل بهانه ایست رفتن رسیدن است)

و در آن سوی این چشم انتظاری ها ...

(موجیم و وصل ما از خود بریدن است * ساحل بهانه ایست رفتن رسیدن است)

لبخند امام یا قهر امام؟

 

سلام

نمیدونم تا حالا دلتون اینجوری گرفته؟ تا حالا احساس پوچی بهتون دست داده؟ تا حالا شده از دست کسی خیلی ناراحت شده باشین و اون علیه شما خیلی کارها کنه و شما؟؟؟؟....فقط سکوت!!!!

واسه یه بنده خدایی دلم می سوخت و کلی از روی خیرخواهی کمکش کردم. تا اینکه دو سه شب قبل شنیدم که چه نامردیهایی در حقم کرده. خیلی ناراحت شدم. اینقدر که گفتم هیچ وقت نمی بخشمش!! هیچ وقت!! آخه نمیدونم چه هیزم تری بهش فروخته بودم که این همه با زندگیم بازی کرد و من هنوزم نفهمیدم جرمم چی بود.

چقدر سخته. چقدر سخته که اطرافیان حرفهات رو نفهمند. چقدر سخته که تو با یه زبون دیگه ای صحبت کنی و دیگرون با یه گوش دیگه ای بشنوند.

باور نمی کنید اینقدر این قضیه روم اثر گذاشت که تا 6 صبح خواب نرفتم. این چند روزه همش کابوس میدیدم. دیگه نمی تونستم تو خونه بمونم. آخه به خاطر روحیه ای که ظاهرا دارم هیچ کس باور نمی کنه که منم ممکنه یه روز از یه مسئله ای رنجیده خاطر بشم. ( اینم از نفاقم سرچشمه می گیره دیگه که اینقدر ظاهر و باطنم با هم فرق داره!) یعنی نمی تونستم تو خونه حتی یه قطره اشک هم بریزم.

رفتم حرم. وارد که شدم، انگار یه آغوش باز پیدا کرده باشم. سرم رو که به ضریح چسبوندم، دیگه نفهمیدم چی شد. دست خودم نبود. خیلی داغون بودم.

گفتم آقا! شما برادر امام رضا هستین. حرفهای منو به گوش ایشون برسونین. بگین این حقش نبود. بگین خیلی دلم گرفته. بگین این چه دنیاییه که جواب محبت رو اینجوری میدن؟

قبلا یکی رو داشتم که توی این مواقع خیلی به دردم میخورد. تمام درد دلم رو بهش می گفتم. اونم راهنماییم می کرد. اما حالا، مدتیه که اونو هم از دست دادم. با هیچ کس نمی تونستم صحبت کنم. چون هیچ کس منظورم رو متوجه نمیشد. بدجوری بهم ریختم.

یادم افتاد به روزی که توی تاکسی نشسته بودم و یه مرد کوتاه قد و معلول هم تو تاکسی بود. با یه سوزی از زندگیش حرف میزد و درد و دل می کرد. اینقدر از مشکلاتش می گفت. می گفت "از وقتی یادم میاد تو مطب دکتر بودم، همش قرص و دوا و آمپول. به یه چهل مرد معلول هم که کسی زن نمیده. حالا هم که ننه بابام پیر شدند. درد خودم کم بود، جور اونا رو هم باید بکشم."

من به چهره اش نگاه نکردم، اما صداش جوری بود که انگار داره گریه می کنه. خیلی ناراحت شدم. همش دلم میخواست دلداریش بدم و بهش بگم نیمه پر زندگی رو هم ببین. چرا اینقدر سختیها روت اثر گذاشته...........

اما امروز دیدم منم مثل اون چقدر دلم گرفته و شکایت دارم از زندگیم. دیدم با این وضعیت هر چی نگاه می کنم زندگی نیمه پری نداره که ببینمش.

حرفهایی رو که همیشه با اونها، دوستام رو نصیحت می کردم، تو ذهنم مرور کردم. هیچ کدوم به دردم نخورد.

یادم افتاد به اون روزی که دختری رو توی ترمینال دیدم که می گفت میخوام از زندگی استعفا بدم!! این زندگی دیگه به درد من نمیخوره. اونروز خیلی با اون دختر صحبت کردم که داری اشتباه می کنی. اما امروز انگار خودم هم ناخواسته دارم حرفهای اونو تو ذهنم میگم. به این نتیجه رسیدم که من دیگه به درد این زندگی نمی خورم. اصلا نمیخواد با من کنار بیاد. نمیدونم آخه تا کی من باید هر جور زندگی چرخید، خودمو باهاش وفق بدم؟ تا کی باید من بشینم و این دنیا برام تصمیم بگیره؟

دیگه به پوچی رسیدم. به یه بن بست. واقعا این راه، دیگه پایان خوشی نداره. باید خودم یه جوری به پایان برسونمش.

آخه فکر کن اونهایی که چشم امیدت بهشون بوده، اونهایی که تموم زندگیتو به پاشون ریختی، اونهایی که به خاطرشون از همه خوشیهات گذشتی، اونهایی که.... حالا تو بدترین شرایط تنهات بذارند. اصلا قابل تحمل نیست.  

این چند روز حالم خیلی بد بود. دیدم اینجوری نمیشه. دارم میشم یه آدم بی هدف که فقط نفس می کشه. گفتم اگه میخوای توی این دنیای خدا فقط نفس بکشی، بهتره بری و جای خودتو بدی به یکی که بیاد و کارهای مفیدتری هم انجام بده. لااقل واسه خلق خدا خوب باشه.

فکر کردم یعنی من برا خلق خدا خوب نبودم و نیستم؟ من که خیلی از کارهام رو به نیت شاد کردن دل دیگرون انجام دادم. من که تا یه بچه کنار خیابون میدیدم اشکم درمیومد. من که طاقت دیدن سختیهای مردم رو نداشتم. پس یعنی اصلا مفید نبودم؟!!!!!!!!!!!!!

دیدم اینها به خودی خود هیچ ارزشی نداشت. شاید اشتباه می کردم. اگه نیتم خدایی بود، با ناملایمت خلق خدا اینقدر بهم نمی ریختم.

گفتم باید یه فکر اساسی کنم. اینجوری نمیشه. خیلی فکر کردم و به نتیجه هم رسیدم.

نتیجه این بود: هر کاری رو که میخوام انجام بدم یه نیت قوی خدایی براش پیدا کنم. فقط رضایت اون بالایی ها واسم مهم باشه. نه این پایینی ها!!! اینجوری لااقل خیالم راحته که من به نیت رضای خدا این کار رو انجام دادم. و اگه توی این دنیا اجری نداشته باشه، به اجر اخرویش دلخوش باشم.

و تصمیم گرفتم از همین جمعه، نه از فردا، یا از همین امروز، اصلا از همین لحظه، قبل از شروع هر کاری با خودم فکر کنم که اگه الان امام مهدی (ع) اینجا تشریف داشتند، با دیدن این کار، به من لبخند میزنند یا اخم می کنند؟

 

دیگه اون آدمها و کارهاشون برام مهم نیست. فقط میخوام بدونم لبخند امام شاملم میشه یا اخم ایشون؟

 

 

 

جمعه های انتظار

 

حدیث جمعه:

از یاد نمی برم آن روز را که با پدر گفتم:

پدر جان! چرا عصر آدینه ها پروای ما نداری؟

گفت: فرزندم! پروانه ها همه چنین اند.

گفتم: مادر مرا چه روزی زاد؟

گفت: جمعه.

گفتم: و شما.

گفت: جمعه.

گفتم: برادران و خواهرانم؟

گفت: جمعه.

گفتم: چگونه است که ما همه جمعگانیم؟

گفت: در روزگار نامرادی، هر روز جمعه است، و جمعه ها صبح و ظهر و شام ندارند، همه عصرند.

با گوشه جامه سبز دعا، اشک از چشم های خود دزدید و گفت: فرزندم! امروز چه روزی است؟

گفتم: جمعه.

گفت: تا جمعه موعود، چند آدینه راه است؟

گفتم: یک یا حسین دیگر.

گفت: حسین را، تو می شناسی؟

گفتم: همان نیست که صبحهای جمعه پرده خوان ندبه خون است؟

گفت: و عصرهای جمعه، کبوتران فرج را، یک یک بر بام انتقام می نشاند.

مادرم به ما پیوست. دلگیر بود، اما مهربان. چادر بی رنگ و روی شب فامش را هنوز از سر برنداشته بود که از بیت الاحزان پرسید.

نگاه پدر به سوی ما لغزید و چشمهای من، در افق خیره ماند.

پدر یا مادر، نمی دانم، یکی گفت:

شاید امروز، شاید فردا، شاید ... همین جمعه.

 

برگرفته از کتاب "ندبه های دلتنگی، استاد رضا بابایی"