و در آن سوی این چشم انتظاری ها ...

(موجیم و وصل ما از خود بریدن است * ساحل بهانه ایست رفتن رسیدن است)

و در آن سوی این چشم انتظاری ها ...

(موجیم و وصل ما از خود بریدن است * ساحل بهانه ایست رفتن رسیدن است)

میهمانی رویایی

هشت روز میهمان حرم، حرم مطهر فاطمه معصومه (س)، صحن نجمه خاتون....

جشنواره فرهنگی هنری طلیعه ظهور!

ما هم یه غرفه داشتیم، یه غرفه مشترک با خواهران مرکز تخصصی مهدویت قم.

میز گفتمان مهدویت، پشت این میز نشسته بودیم و در موضوعات و مباحث مختلف مهدویت پرسش و پاسخ داشتیم. و گاهی هم آسیب ها و شبهه های وارده رو بررسی می کردیم.

چه روزهای شیرینی بود! چه خاطرات دلنشینی!

سوالاتی که هر قشر از ما می پرسیدند تقریبا مشخص و تکراری بود. جالب بود که دختران نوجوان دوست داشتند محل زندگی امام رو بدونند، دختران جوان از روش های امروزی مقابله و مبارزه با مهدی ستیزان می پرسیدند و جالب تر از همه اینکه خانمهایی که سنی ازشون گذشته بود می پرسیدند: آیا امام زمان ازدواج کرده؟؟؟!!!

یه دختر جوان نشست پشت میز و مقداری سوال و جواب کرد و خیلی هم زود دختر خاله شد، البته نه با ما، که با امام!!!! بطوریکه اظهار تمایل کرد به اینکه.... هیچی! ولش کنید، نگم بهتره.

از لحظات معنوی بگم:

غرفه ما ویژه خواهران بود. اما خواه ناخواه، آقایون می آمدند و خرید می کردند.

یه دستگاه کامپیوتر، ورودی غرفه گذاشته بودیم و مداحی و ادعیه درباره امام زمان پخش می کردیم. یه روز تا چشم باز کردیم دیدیم یک گروه سرباز خسته و دلشکسته همه جلوی کامپیوتر، روی زمین نشستند و به شعر زیبایی که مرحوم آغاسی میخوند گوش می کردند. همشون سر به زانو گذاشته بودند و اشک می ریختند. و به تبع اونها آقایون دیگه هم جمع شدند و سر به زیر انداخته و گریه می کردند تمام سطح جلوی غرفه و راهرو رو گرفته بودند و حتی راه مردم رو بسته بودند، اما دست خودشون نبود.

اونی که از اونها دلربایی کرده بود، به این سادگیها دلها رو پس نمیداد.

........

پیرزنی مهربون رو دیدیم که حدود نیم ساعت روی زمین تو غرفه نشسته بود و هر چی اصرار کردیم نمی یومد روی صندلی بشینه. دلیلش رو که پرسیدیم متوجه شدیم نشسته کنار یکی از میزها و رومیزی سبز رنگ رو با دستهاش گرفته و با چشمان پر از اشک می گفت: میخوام حاجت بگیرم.

شب ولادت:

از عصر، دل تو دلم نبود. نمی تونستم آروم پشت میز بشینم. اصلا انگار حس پرسش و پاسخ نبود. بیقراری رو تو چشمای منتظر همه بچه ها میشد دید. همه دنبال گمشدشون می گشتند.

باورم نمیشد.... شب ولادت عشق.... قم .... جمکران.....

و چه زیبا بود که شب ولادت مولای مهربونمون سه شنبه شب بود!

 

مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد

از جاده سه شنبه شب قم شروع شد

 

یه قسمت جالب دیگه دیدار دوستان وبلاگ نویسمون بود. اونهایی که هیچ وقت خارج از دنیای مجازی ندیده بودیمشون.

دوستان عزیزی که قدم بر چشم ما گذاشتند و به غرفمون سر زدند و .... و ما هم از دیدارشون بسیار خرسند شدیم.

دوست عزیزم " ایمانه" که بارها با هم چت کرده بودیم و دوست داشتیم همدیگه رو ببینیم و حالا بعد از دو سه روز با هم بودن تازه من فهمیدم که ایشون ایمانه ست و اونم فهمید که من ساحلم!!!!! اینم به لطف خواهر عزیزم "گلدختر" بود.

روز آخر جشنواره هم که با حضور آقای صفار هرندی ( برای اینکه وبلاگ گرایش سیاسی پیدا نکنه از ذکر سمت ایشون معذورم!!!)، مراسم اختتامیه و اهدای جوایز بود که این بار هم مثل همیشه بچه های شیراز خوب درخشیدند و چهار نفر از برگزیدگان مسابقه وبلاگ نویسی، شیرازی بودند.

و اما روز بعد از آخر..... روز وداع..... وداع با سرزمین رویاها.....

دیگه سفره کریمه اهل بیت جمع شده بود و باید برمی گشتیم ..... باید برمی گشتیم به دیار خودمون و باز فرسنگها فاصله تا جمکران! فرسنگها فاصله تا کعبه دلهای شکسته!......

جشنواره تموم شد، اما هنوز سوالی بی جواب داره با ذهنم بازی می کنه.

عصر روز ولادت، با بچه های غرفه دور میز پرسش و پاسخ نشسته بودیم و مباحثه می کردیم. درباره وظایف منتظران می گفتیم.

همه دوست داشتیم به این فکر کنیم که الان آقا ظهور کرده اند. تو همین رویاها بودیم که یکی از خواهرای عزیز پرسید: به نظر شما وقتی آقا ظهور کنند، دور این میز، چه سوال و جوابهایی مطرح میشه؟ اونروز وظیفه ما به جز پرسش و پاسخ چیه؟

..............

و بالاخره میهمانی رویایی ما هم تمام شد.

نظرات 16 + ارسال نظر
زیرزمین چهارشنبه 14 شهریور 1386 ساعت 11:33 ق.ظ

زیرزمین چهارشنبه 14 شهریور 1386 ساعت 11:35 ق.ظ

خالی اومد...
من این حرفها سرم نمیشه.
توهمات و رویاهای تو هم به خودت مربوطه.
پاشو بیا
همین

س آشنا چهارشنبه 14 شهریور 1386 ساعت 11:36 ق.ظ

سلام گلم
خسته نباشی از سفر رویاییت
منتظرتم

سید چهارشنبه 14 شهریور 1386 ساعت 04:09 ب.ظ http://www.akharinjomeh.persianblog.ir

با سلام

وآرزوی قبولی

من وبلاگ شما رو در این دو وبلاگ لینک کردم.

موفق باشید

اگه صلاح دونستین اینارو لینک کنین

ممنون

اللهم عجل لولیک الفرج

وبلاگ آخرین جمعه به آدرس:

http://www.akharinjomeh.persianblog.ir

ووبلاگ مهردرمهر به آدرس:

http://mehrdarmehr5.persianblog.ir

لیلا چهارشنبه 14 شهریور 1386 ساعت 10:46 ب.ظ http://http//bazmeshabane.parsiblog.com/

ساحل عزیز سلام
خیلی قشنگ خاطره اون میهمانی رویایی رو تعریف کردی.
چقدر حسودیم شد دختر!!
هیچی ندارم بگم.فقط خوشا به حالتون.
بروزم. یاحق

[ بدون نام ] چهارشنبه 14 شهریور 1386 ساعت 11:44 ب.ظ

سفرتان بسیار مفید بود

مشکات چهارشنبه 14 شهریور 1386 ساعت 11:58 ب.ظ http://tamalakot.parsiblog.com

سلام خانوم.خوبی؟زیارت قبول با توفیق.
یه هفته! یه شکر اساسی میخواد.سالی دو بار ۲ ساعت بریم ذوق میکنیم چه برسه به ۷ روز!
معلومه کلی حظ معنوی بردی.جا مارم خالی کردی! میدونم!!
الهی همیشه تو این سفرا باشی ... یه روز خود آقارو ببینی
مهدوی باشی.دعا بنما

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 15 شهریور 1386 ساعت 09:32 ق.ظ

وای من نمیدونستم سمت صفار هرندی چیه؟!!!!!!!!

در اوج تنهایی پنج‌شنبه 15 شهریور 1386 ساعت 01:51 ب.ظ

به نام حق
ایت الله ابطحی نقل کرد: قرار بود مدتی درماه مبارک رمضان در مشهد از امام زمان بگوید حواسش به افرادی که پای منبر نشته بودند بود تا ببیند که چه کسی به حرفهایش گوش می دهد و چه کسانی گوش نمی دهند !که در بین انها متوجه ی جوانی شد که شب های اول ان دور ها نشسته بود ولی شب های بعد نزدیک و نزدیک تر می شد می گفت وقتی دوکلمه ای با حال حرف زدم این جوان به طرز عجیبی منقلب شد یه حال عجیبی که با فریاد یا صاحبالزمان می گفت و اشک می ریخت و گاهی به خود می پیچید تا حدی که جذبه ی او در من تاثیر کرد می گفت وقتی شعری برای اقا خواندم او مثله باران اشک می ریخت مثل زن جوان از دست داده داد می زد و به حال ضعف می افتاد و مرا سخت منقلب می کرد بالاخر ماه مبارک تمام شدو منبر ها به پایان رسید اما او تصمیم گرفت که ان جوان را پیدا کند از اطرافیان پرسید که ان جوان که بود؟؟ و چه شد و ادرسش کجاست ؟؟؟ و معلوم شد که او فلان دکان عطاری در فلان محله ی مشهد دارد
رفت سراغ ان جوان دید همسایگان ان دکان می گویند او در این مدت حالش طور دیگری بود به مدت یک هفته مغازه را تعطیل کرد و پیدایش نیست بالاخره بعد از 30روز در خیابان مشهد به من رسید اما چطور؟؟؟؟ لاغر شده بود رنگش زرد و زار شده بود گونه هایش فرو رفته شده بود فقط پوست و استخوانی از او مانده بود وقتی به او رسید اشکش جاری شده بود صورت و شانه هایش را می بوسید و می گفت خدا پدرت را بیامرزد به او گفتم چه شده چرا اینگونه می کنی؟؟؟ او با گریه و باناله مرا دعا کرد می گفت راه را به من نشان دادی مرا به راه انداختی و قصه اش را گفت:
شما در ان شب ها دل مرا اتش زدید دلم را از جا کندید عشق به امام زمان پیدا کردم طوری که در گذشته متو جه اش نبودم کم کم دلم تکانی خورد

در اوج تنهایی پنج‌شنبه 15 شهریور 1386 ساعت 01:52 ب.ظ

علاقه پیدا کردم که او را ببینم ولی در فراقش التهابی در سینه ام پیدا شد بطوریکه شب های اخر وقتی یا صاحب الزمان می گفتم بدنم می لرزید دلم نمی خواست بخوابم دلم نمی خواست چیزی بخورم فقط دلم می خواست بگویم یا صاحبالزمان دنبالش بگردم و پیدایش کنم رفتم مغازه را باز کنم دیدم دل به کسب و کار ندادم دلم می خواست دلدارم محبوبم را ببینم دیگر دلم نمی خواست با مشتری حرف بزنم از دکان دست برداشتم رفتم به کوه سنگی (که ان زمان بیابان بود)
در ان بیابان روزها در افتاب و شب ها در مهتاب هی داد زدم محبوبم کجایی ؟؟عزیز دلم کجایی ؟؟؟ اقای مهربانم کجایی؟؟؟؟ عاقبت روی اتش دلم اب وصال ریختند عاقبت محبوبم را دیدم عاقبت سر به پاهش نهادم وقتی جوان گریه هایش را تمام کرد- دیدم صورتم را بوسید و رفت گفت خدا حافظ من تا یک هفته ی دیگر بیشتر زنده نیستم گفتم چرا؟؟؟؟؟
گفت به مقصودم رسیدم صورتم به پای یار و دلدارم نهاده شد ترسیدم بیشتر در دنیا بمانم این قلب روشنم باز تاریک شود این روح پاک باز الوده شود در خواست مرگ کردم اقا پذیرفتند
ان جوان خداحافظی کردو رفت .... تا شش روز دیگر از دنیا رفت ازدنیا رفت پرکشید پرکشید
اری دله پاک می خواهد هم سپاهی..... دل بدهید ببنید به شما تو جه میکند یا نه
بیا سخن بگو با جوانان های ما
که گوش به سخن می دهند یابن العسگری...........
برگرفته از کتاب ملاقاب با امام زمان
نویسنده اقا ی ابطحی
دلتون شکست واسه فرجش دعا کنید اخه جز این چطور میشه دلمون رو تسکین بدیم
اللهم عجل لولیک الفرج الهی امین

در اوج تنهایی پنج‌شنبه 15 شهریور 1386 ساعت 01:53 ب.ظ

منتظر بودم که هر چی زودتر برگردید
از کاراتون بگید چقدر زیبا بود همه تو نیمه شعبان صفا کردن

نوه ی گلت پنج‌شنبه 15 شهریور 1386 ساعت 03:58 ب.ظ

به نام خدای بی همتا
و با یاد تک گل غایب

سلام مامان جوون ...
امید وارم حالت خوب باشه .
راستی زیارت قبول.
خوش به سعادتت ما که از این شانسا نداشتیم .
به امید ظهور تک گل غایب
خدا یار و نگهدارت
یا علی...

مریم جمعه 16 شهریور 1386 ساعت 02:27 ق.ظ http://adyneh.parsiblog.com

بنام خدا
سلام وزیارت قبول
خداروشکر که حسااااااابی خوش گذشته
مارو از دعای خیرت محروم نکنی
موید باشی
درپناه حق

M سه‌شنبه 20 شهریور 1386 ساعت 01:26 ب.ظ

سلام
متن زیبا و کارهائی که انجام داده اید آنقدر دلنشین بود که بغض ......
التماس دعا فقط برای آمدن پدر مهربانمان

حوریه پنج‌شنبه 22 شهریور 1386 ساعت 10:00 ب.ظ

سلام همسفر دلم برا اون روزا تنگ شده بیا دوباره با هم بریم

چشم به راه شنبه 12 اردیبهشت 1388 ساعت 12:21 ب.ظ http://baharan16.blogfa.com

سلام
من از بچه های شیرازم
دارم دنبال یه آشنای قدیمی می گردم ...
راه دیگه ای جز وبلاگ زدن به ذهنم نرسید ... یعنی در واقع دیگه راهی جز این هم برام نمونده ...
از همه بچه های شیراز , و همه کسانی که به نحوی بتونند کمکم کنند، خواهش می کنم بیاید به وبلاگم سر بزنید و اگه کسی خبری از گمشده من داره، یا میتونه داشته باشه، یا میتونه به نحوی به من کمک کنه که خبری پیدا کنم، لطفشو در حق من تکمیل کنه ...
از همه میخوام این وبلاگ رو به بقیه معرفی کنید تا شاید گوش به گوش بگرده و بگرده و بالاخره خبری از گمشده من بهم برسه ...
صمیمانه از همتون ممنونم ، آدرس وبلاگم :

baharan16.blogfa.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد