و در آن سوی این چشم انتظاری ها ...

(موجیم و وصل ما از خود بریدن است * ساحل بهانه ایست رفتن رسیدن است)

و در آن سوی این چشم انتظاری ها ...

(موجیم و وصل ما از خود بریدن است * ساحل بهانه ایست رفتن رسیدن است)

شب به یاد ماندنی

ندارم بابا! ندارم. هنوز طلبم رو ندادند.
امروز قرار بود فهیمه با مادرش برای خرید برند. قرار بود پول بیارم. اما ....

فهیمه نمی فهمید "ندارم" یعنی چی؟  

و همین طور گریه می کرد. بابای دروغگو، دیگه دوست ندارم. تو خیلی بدجنسی. من... من نه عروسک دارم نه لباس. کفشامم پاره شده. امروز آزاده کیف صورتی آورده بود مدرسه. بابای دروغگو... دروغگو... دروغگو....

شرمنده شدم. فهیمه رو بغل کردم. می خواستم سرشو ببوسم اما خودشو کنار کشید. دیگه باهات قهرم. قهر قهر...

فهیمه رفت کنار لیلا نشست.

- مامان گشنمه، پس کی شام حاضر میشه؟ من گشنمه.

- بیا مادر جون این نون و بخور غذا تو قابلمه روی چراغ علادینه. الان دیگه آماده میشه. تو برو دراز بکش غذا که حاضر شد صدات می زنم.

یواش در قابلمه رو برداشتم، ولی به جز آب از چیزی خبری نبود.

در گوش لیلا گفتم: می خوای شام درست کنی؟؟

گفت: دلت خوشه. چی داریم درست کنم واسشون. تا این آب به جوش بیاد دیگه فهیمه هم خوابش برده.

نشستم کنارش. لیلا گفت: تو هم گرسنه ای؟

-  آره. ولی مهم نیست.

- ظهر چی خوردی؟

- وااااای لیلا دیگه دارم کم میارم. این صاحب کار لامذهبمونم طلبمونو نمیده. دلم میخواست لااقل یه تیکه لباس نو واسه فهیمه و میلاد بخرم.

- راستی امروز که میلاد رو برده بودم بهزیستی مربیش گفت یه دوره کلاس برای بچه ها گذاشتند که به راه رفتنشون کمک می کنه. ولی علی! گفتند هزینه اش پانصد هزار تومن هست.

- آخ لیلا! دیگه برای میلاد از دست ما کاری ساخته نیست. فعلا که نمی تونم این پول رو جور کنم.

لیلا پاشد و رفت سر چمدونش. رفتم کنارش. دیدم یه زنجیر تو دستش داره. گفتم گنج پیدا کردی؟

حلقه شو درآورد و گفت: فقط همین دو تا رو دارم. ببریم بفروشیم میلاد رو توی کلاسها ثبت نام کنیم. تو رو خدا علی.

لیلا داشت گریه می کرد. دیگه نتونستم تو خونه بمونم. خجالت می کشیدم. زدم بیرون. قیافه لیلا جلوی چشمام بود. اذیتم می کرد. خیلی شکسته شده بود. این وظیفه من هست که برای بچه ها لباس تهیه کنم. من مرد خونه هستم. من باید باید میلاد رو ثبت نام می کرد. میلاد؟؟....

کنار پنجره امامزاده شمع روشن کردم و همونجا نشستم. میلاد میلاد میلاد ....

دیگه نمی تونم براش کاری کنم. تمام طلب من از اوس رحیم صد هزار تومن هست. اینم که میخوام بدم واسشون لباس و عیدی..... نه. میزارم برای ثبت نام میلاد. آخه اگه نتونم ببرمش این کلاسها دیگه شاید هیچ وقت نتونه راه بره. چهارصد هزار تومن دیگه رو از کجا بیارم؟ .... جواب فهیمه رو چی بدم؟.... لیلا لیلا.... میدونم که خیلی چیزا احتیاج داره. اما اینقدر مهربونه که حرفی نمی زنه. اصلا همین که پولمو از اوس رحیم بگیرم میرم براش اون روسری آبی رو می خرم و بهش میدم.  می دونم خیلی خوشحال میشه. چقدر هوا سرده. شال خاکستری رو که برای تولدم بافته بود دور صورتم پیچیدم. بوی لیلا رو می داد. اولین باری که با هم اومدیم همین امامزاده. لیلا می گفت مادرم همه حاجتهاشو از این امامزاده می گیره. وای لیلا لیلا ....

با سرفه شدید از خواب پریدم. فکر کردم تو خونه هستم. مش رحمان رو کنارم دیدم که یه لیوان آب رو داره با زور توی دهنم می ریزه. اسپری رو از جیبم درآوردم. همین که دو پاف زدم سینه ام آروم گرفت. هوا سرد بود. نمی تونستم نفس بکشم. مش رحمان گفت: علی جان! این هوا برات سمه. تو آسم داری. این وقت شب، تو این هوا اینجا چیکار می کنی بابا؟

وای خیلی دیر شده. باید برم خونه. دست مش رحمان رو بوسیدم و رفتم.

یواش در رو باز کردم. میخواستم بچه ها بیدار نشند. لیلا تو سجاده نشسته بود و داشت دعا می خوند. رفتم جلوش نشستم رفت سجده و زد زیر گریه. دلم ریخت دستپاچه شدم. گفتم چی شده؟میلاد طوریش شده؟ گفت: نه نه.

سرشو بالا آوردم و التماسش کردم که بگه چی شده؟

سرفه امونم نمی داد. لیلا نگران شد. اسپری رو از جیبم درآورد و تو دهنم زد. بهتر که شدم، گفتم لیلا جون به لبم کردی بگو.

- علی! همین که رفتی بیرون یکی در خونه رو زد. محکم محکم. فهیمه هنوز خوابش نبرده بود. رفتم دم در. یه آقا و خانم بودند غذای نذری آورده بودند. بعدش آقا چند تا کادو از ماشین بیرون آورد و داد به خانم. خانمش اونها رو به من داد و گفت شب عیدی این لباسا رو تن بچه هات کن. گفتم ببخشید شما؟ اینجا؟...

- گفت: خیریه امام رضا (ع).

اومدم تو خونه. فهیمه هنوز بیدار بود. غذا رو بهش دادم خورد. لباسها رو قایم کردم تا فردا خودت بهشون بدی.

مهر رو از جلوی لیلا برداشتم. گذاشتم جلوی خودم و سجده رفتم.

لیلا گفت: آب قابلمه رو خالی کردم و غذا رو توش گذاشتم روی چراغ علادین. علی! توهم که ناهار نخوردی، واست غذا نگه داشتم. بیا شام بخوریم.

فهیمه خواب بود. رفتم کنارش و بالاخره صورت معصومشو بوسیدم. به لیلا گفتم شاید ماها خیلی بد باشیم ولی امام رضا هوای این بچه های معصوممونو داره. 

نظرات 18 + ارسال نظر
efs سه‌شنبه 6 اسفند 1387 ساعت 08:47 ب.ظ http://www.efs.pib.ir

سلام دوست خوبم وب خوبی داری برات ارزو میکنم موفق بشی و میدونم که موفق میشی
راستی اگه دوست داشتی به ما هم
ما بهترین نیستیم و اولین هم نیستیم ولی بهترین ها را برای شما گرد آ وری کرده ایم

سلام
ممنون آرزوی توفیق همه شما دوستان خوب آرزوی قلبی ماست.
چشم!

رجا سه‌شنبه 6 اسفند 1387 ساعت 08:59 ب.ظ http://mm2.blogsky.com

خیلی ساده روان و گیرا نوشتید

شما پاک و بی ریا خواندید!

سید چهارشنبه 7 اسفند 1387 ساعت 12:21 ق.ظ http://labgazeh.ir

سلام ساحل گرامی
ممنون از خضورتون
خیلی وقت بود بی خبر بودیم ازتون
دلمان هم ریش شد با خواندن این سطور

سلام حاج آقا
قدمتون بر چشم!

من روز اربعین در حرم مطهر جد بزرگوارتان دعاگو بودم. چندین بار سعی کردم براتون پیام بفرستم اما نرسید!

این سطور داستانی بیش نبود.اما واقعیتی که در اطراف ماست بسیار غمگنانه تر از این هاست!

نمیدانید روزهایی که در مدرسه هستم و دختر بچه هایی را که برای درس صدا می زنم که به جلوی کلاس بیایند و می بینم که لباسهاشان پاره و کهنه و ... است دلم بارها و بارها ریش می شود به قدری که دیگر توان درس دادن و درس پرسیدن را ندارم!

دیدن گلهای زیبایی که به دلیل کمبود آب و نور در کنارت پژمرده می شوند خیلی سخت است. دل سنگ می خواهد که من ندارم.

دعامون بفرمایید حاج آقا!

کاظمی چهارشنبه 7 اسفند 1387 ساعت 01:46 ق.ظ http://www.ravayatgar.org

سلام
معمولا وقتی کم می آوری و می روی سراغ خداوند و با آه و ناله و گریه حل مشکل را می خواهی، مشکل را حل می کند. البته اگر واقعا احساس کنی که به آخر خط رسیده ای. اما اگر زیر فشار شلاق مشکلات کم خم نکنی و راست راست راه بروی،‌ فشار ها هم بیشتر می شود.
نمی دانم کتاب سیاحت شرق علامه قوچانی را خوانده اید؟ آن قسمتش که نان خشک های کپک زده را به رودخانه می ریزد و می گوید تا اینها در خانه باشد، خداوند در حل مشکل غذا فرجی پیش نخواهد آورد.
نمی دانم کدام کار درست است. اولین شلاق را که خوردی خودت را به زمین بیاندازی و کولی بازی درآوری که خدایا من کم طاقتم و نزن که نمی توانم تحمل کنم یا اینکه گردنت را راست بگیری و سرت را بالا بگیری و تا جا دارد بخوری و صدایت درنیاید؟
نمی دانم کدام را باید انتخاب کرد.

سلام و ادب
نه متاسفانه این کتاب رو نخوندم. ولی سیاحت غرب رو خوندم.
من هم نمی دانم!
ولی فکر دومی عشقش بیشتر است. نه؟

در حالی که با هر شلاقی که از جانب یار می خوری درد لذت بخشی سراسر وجودت را فرا می گیرد.
اگر دقت کنید این روزا زندگی برای بعضی مقربین فقط شلاق است وبس.

اصلا این دنیا دیگر جایی برای زندگی ندارد ...
زندان است. فکر کنید هر روز زندان بان بیاید و شکنجه های جدید با خود بیاورد ولی به عشق صاحب زندان همه را تحمل می کنی و دم برنمی آوری! ( چه لذتی دارد این زندان و این زندگی)

آی مردم درد دارم درد سخت
درد شلاق تبر روی درخت...

صنم پنج‌شنبه 8 اسفند 1387 ساعت 12:26 ب.ظ

سلام ساحل جان
در روز شهادت امام رضا منزل خدمت رسیدیم!
این داستان خیلی قشنگ بود. شاید از بعضی از روضه ها هم قشنگ تر.

مهدی پنج‌شنبه 8 اسفند 1387 ساعت 12:30 ب.ظ http://mahdimousavi.persianblog.ir

سعیتان مشکور... البته از جهان واقع تا جهان خیال و هنر تفاوت بسیار است و امیدوارم کوششی که برای بیان دردهای جامعه دارید، بهتر و بیشتر از این به ثمر برسد.
به نظرم دعای جناب سجادی هم مربوط به همین مسئله باشد که امیدوارم در حق همه محتاجان مستجاب شود.

عطرسیب و یاس پنج‌شنبه 8 اسفند 1387 ساعت 11:19 ب.ظ http://atre-sib-o-yaas.persianblog.ir/

یاد مهربونی های امام مهربان افتادم...حتی در حق بی لیاقتی مثل من................................

زائر بقیع جمعه 9 اسفند 1387 ساعت 09:53 ق.ظ http://www.hassanmojtaba.mihanblog.com

سلام بر دوست قدیمی!!
خیلی وقته سعادت این ندارم که بیام وب زیباتون
رحلت پیامبر اکرم و شهادت اقام امام حسن مجتبی علیه السلام و شهادت ثامن الحجج علی ابن موسی الرضا رو خدمت شما دوست عزیز تسلیت عرض میکنم
ما رو حتی روز شهادت امام حسن هم از یاد بردن دوستان
موفق باشین
ما رو هم دعا کنید
یا حق امام حسن مجتبی علیه السلام پشت وپناه تون

ساحل افتاده در پاسخ به ساره رحمانی جمعه 9 اسفند 1387 ساعت 03:30 ب.ظ

سلام دوست عزیز
من هم خوشحالم

باید ببخشی منو چون بهدلیل بعضی مسائل شخصی نمی تونم کامنت شما رو به دید عموم بزارم.

اگه بگم تمام عمرم به دنبال این وجه مشترک می گشتم دروغ نگفته ام.

خیلی جالب بود. منم بارها گشتمولی نمیدونم چرا به این نتیجه ای که شما رسیدید نرسیدم.
آیدیتونو اد کردم.
انشالله بتونم بیشتر از دوستی با شما فیض ببرم.


دوست پاییزی جمعه 9 اسفند 1387 ساعت 06:42 ب.ظ http://mehr-64.blogsky.com

سلام
با خوندن داستان نا خوداگاه اشکم ریخت.. امام رضا خیلی مهربونه..من که هرچی میرم پیشش بازم دلتنگتر میشم...سیر نمیشم...تا حالا هرچی ازش خواستم بهم داده...

موفق باشی عزیزم

موسا شنبه 10 اسفند 1387 ساعت 05:29 ب.ظ

سلام
در جواب به حضور و گذاشتن پیامتان جوابی نوشتم . اما خبری از ادامه موضوع نشد! ... هنوز نمی دانم آیا موفق شدید وارد شوید یا نه ... با خبرم کنید تا فکری بیاندیشیم. چون من هم گیج شده ام

ملتمس دعا شنبه 10 اسفند 1387 ساعت 09:56 ب.ظ http://noor-noor.blogfa.com

بنام خدای سبحان

سلام ساحل جان عزیزم خوبید خانمی ؟
مشتاق دیدار .. با کمال عذرخواهی شاید ناخواسته از جمله همراهان بی معرفتم آخه مدتی خیلی گرفتار بودم و باید ببخشید نمیتونستم بیام و سر بزنم .
شما هم که دیگه انگار هم وبلاگیتونو فراموشش کردین و ...
بهرحال همیشه و در هرحال به یاد دوستان خوبی همچون شما عزیز بودم و هستم اگه قابل باشم .
متقابلا هم التماس دعا دارم .

از عمق مطلب جدیدتون هم متاثر شدیم و منقلب و امیدوارم که خدا توفیق عنایت فرماید که همیشه دل همه بندگانش به یاد همه انسانهای ستمدیده بطپد و به زودی شاهد ظهور منجی مستضعفین باشیم .
اللهم عجل لولیک الفرج

موید باشید .

اسرا یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 11:43 ق.ظ http://skykey.blogfa.com

سلام
ممنون که سر زدی و ببخش ک دیر اومدم
حسابی اشکمو درآوردی
خیلی قشنگ بود..
موفق باشی..
راستی وقتی با خدا خلوت کردی مارو یادت نره...
یا علی

علیرضا دوشنبه 12 اسفند 1387 ساعت 02:28 ق.ظ http://www.cherknevesht.com

سلام
خیلی خوب بود خیلی خیلی
نمی دونم ماها توکلمون کمه یه بعضی ها خیلی متوکلن
امام رضا رو هم که قربونش برم آخر آخرشه
یا علی
خیلی التماس دعا

محمد دوشنبه 12 اسفند 1387 ساعت 08:00 ب.ظ

سلام
نمی دانم داستانتان تخیلی بود یا واقعی ولی متاسفانه در جامعه اسلامی ما وجود چنین افرادی کم نیست در اینکه اهل بیت عنایت دارند بحثی نیست ولی این قضیه نباید باعث سلب مسئولیت از ما شود . در قرآن تقریباهر کجا لفظ صلوه آمده لفظ زکات هم آمده وزکات برای مستمندان است .اگر فقط ۵۰درصد کسانی که زکات به مالشان تعلق میگیرد زکاتشان را بدهندو به دست اهلش برسد شاهد چنین وضعیت تاسف باری در جامعه نخواهیم بود.

سلام بزرگوار
اسمش داستان است. اما اینها همه وجود دارد.
کاملا درست میفرمایید ای کاش همه ما به وظایف الهیمون در این باب عمل می کردیم تا دیگر شاهد این صحنه های دردناک نباشیم.

مرکز فرهنگی شهید آوینی چهارشنبه 14 اسفند 1387 ساعت 03:42 ب.ظ http://www.avini222.persianblog.ir

عکسهای برگزاری مراسم یادواره ستارگان دو کوهه

www.jamejamonline.ir/Media/images/1387/12/13/L00900546154.jpg
www.jamejamonline.ir/Media/images/1387/12/13/L00900545907.jpg
www.jamejamonline.ir/Media/images/1387/12/13/L00900546016.jpg
www.jamejamonline.ir/Media/images/1387/12/13/100900546099.jpg
www.jamejamonline.ir/Media/images/1387/12/13/L00900546131.jpg
www.jamejamonline.ir/Media/images/1387/12/13/L00900546141.jpg
www.jamejamonline.ir/Media/images/1387/12/13/L00900546154.jpg
www.jamejamonline.ir/Media/images/1387/12/13/L00900546180.jpg
www.iribnews.ir/MainContent.aspx?news_num=183339
www.farsnews.com/newstext.php?nn=8712131793
www.farsnews.com/newstext.php?nn=8712131772

راهی پنج‌شنبه 15 اسفند 1387 ساعت 04:08 ب.ظ

بسمه تعالی
درباره بعضی ماجراها و داستان های حقیقی ازین قبیل به سختی می توان نظری در خور عظمت مطلب و عظمت مطلوب نوشت.

لیکن آب دریا را اگر نتوان کشید هم به قدر تشنگی باید چشید

اجرتان با ساقی سقاخانه طلا

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 15 اسفند 1387 ساعت 04:21 ب.ظ

و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی‌ست که همچنان که تو را می‌بوسند در ذهن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد