و در آن سوی این چشم انتظاری ها ...

(موجیم و وصل ما از خود بریدن است * ساحل بهانه ایست رفتن رسیدن است)

و در آن سوی این چشم انتظاری ها ...

(موجیم و وصل ما از خود بریدن است * ساحل بهانه ایست رفتن رسیدن است)

سوال و جواب مهدوی (۱)

   به چه علت حضرت مهدی ( ع) را مهدی می نامند؟

 

 علت اینکه حضرت را مهدی ( عج الله تعالی فرجه الشریف) می نامند این است که حضرت هدایت شده به تمام امور آشکار و نهان می باشد.

 از امام باقر ( علیه السلام) نقل شده که فرموده اند:

" و انما سمی المهدی، لانه یهدی الی امر خفی و یستخرج التورات و الانجیل من ارض یقال

لها انطاکیه "

یعنی: تنها به این جهت نام مبارک ایشان مهدی نامیده شده که از جانب خدا به هر کار نهان و سری هدایت می شود و تورات و انجیل را نقطه ای از زمین که انطاکیه ( قسمتی از شام) نام دارد، خارج می سازد.

خلاصه اینکه حضرت باقر ( علیه السلام) فرمودند:

 او را مهدی می نامند از آن جهت که راهنمایی خواهد کرد به تورات و انجیل و  کتب سماویه، آنها را از غاری در انطاکیه بیرون خواهد آورد و بین اهل تورات به تورات و اهل انجیل به انجیل و اهل زبور به زبور حکم خواهد کرد.صه ا ارد، خارج می سازد.

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 سلام

  کلی از عمرم گذشته. تو این مدت خیلی چیزا دیدم. سرد و گرما چشیدم.

 

  یادمه تو کودکیم وقتی با بچه ها دعوا می کردیم، کتک که می خوردم بزرگترا می گفتن: گریه نکن، یکی پیدا میشه و تلافی می کنه.

 یادم میاد اللهم کن لولیک الحجة ابن الحسن اولین دعایی بود که مادرم یادم داد.

می گفتن اسمش دعای فرجه.

 و ما بچه بودیم و نمیدونستیم دعای فرج یعنی چی؟

 بزرگتر که شدم با جمعه صبح ها و دعای ندبه خو گرفتم. این الطالب بدم المقتول بکربلا خیلی نظرم رو جلب می کرد. احساس می کردم یه منتقم داره میاد.

شاید من هم منتظر یه منتقم بودم. به یاد کودکیهام افتادم که همیشه منتظر بودم یکی بیاد و برای یکبار هم که شده حق رو به من بده.           

 بازم بزرگتر شدم. رفتم تو دل جامعه، میون مردم، یکی از نداری می نالید. یکی بچه یتیم داشت. یکی دیگه رشوه می گرفت و اون یکی هم نا حق می گفت. یکی....

 و همه می گفتن فقط باید او بیاد.

 به او فکر کردم. دیدم همونه که من هم منتظرش بودم. اما نه مثل بقیه.

حالا دیگه منم همه اینها رو می بینم و دلم می گیره. غروبای جمعه که میشه بازم دلم می گیره. حالا دیگه دلگیری غروبای جمعه برام لذت بخش ترین احساسه!

ولی من نمی خوام منتظر کسی باشم که بیاد و فقط  ...

دوست دارم منتظر تالی کتاب الله و ترجمانه باشم.

شما منتظر کی هستین؟.....

تصمیم گرفتم از حالا تا تولد آقا تو وبلاگم به سوالاتی درباره ایشون جواب بدم.

سوال شما چیه؟

 

........

نزدیکترین زیارتگاه

از این شهر به آن شهر، از این دیار به آن دیار...

 

از کتابی به کتابی دیگرکتاب هایی از این و آن، در موضوعات مختلف از نقاط مختلف دنیا.

خیلی گشتم به دنبال جاییکه خدا را در آنجا آسانتر ببینم. به دنبال خدا می گشتم.

 به زیارت امامزاده هایش در شهر های مختلف و کشورهای دور رفتم. به زیارت امامان معصومش، به مساجد...

به اقامت نمازهای جمعه و جماعت، نمازهای نافله و شب...

در ذکرهای ایام هفته،... صلوات، دعا، قرآن... همه جا به دنبالش بودم.

به دنبال خدایی که شنیده ام کارهایم باید به رضایت او منتهی شود.

به دنبال خدایی که شنیده ام دردها را درمان، دعاها را مستجاب، قلب ها را مهربان،دلها را  از کینه ها خالی،  عاطفه ها را لبریز، دوستی ها را محکم و... می کند.            

می گفتند برای مستجاب الدعوه بودن باید به زیارتگاه ها بروی و ضریح را بنگری، گریه کنی، آن را ببوسی، نماز گزاری، دعا بخوانی، التماس کنی ...آه...

تا مکان های مقدسش راه بسیار است. باید به کشور های دیگر، یا شهر های دیگر بروی.

هم خرج می خواهد، هم وقت و هم ... که شاید هر کسی نتواند.

در ذهن با خودم زیاد کلنجار رفتم تا راه حلی پیدا کنم. نمی دانم چه شد؟ به سراغ قرآنش رفتم. مثل اینکه خود خدا بود که با من حرف می زد. آنجا که می گفت:

" و وصینا الانسان بولدیه ..."

خدایا این یعنی چی؟ با زبانی ساده تر با من سخن بگو.

" و انسان را سفارش کردیم به نیکی به پدر و مادرش ..."

گویی مرا می بیند. چقدر احساس نزدیکی می کنم. چشمانم را بسته ام. به به!

چه بوی خوشی می آید. مثل بوی زیارتگاه، ضریح و سجاده...

چه صدایی است که زنده کننده صدای نیایش  در حرم  معصومین است. انگار در زیارتگاهی نشسته ام. روی یک سجاده سفید با تسبیح و عطر و ...

چشمم به ضریح می افتد. با گریه و تضرع دعا می کنم و قرآن می خوانم. گویی دامانی یافته ام که سرم را روی آن بگذارم و بگریم تا اینکه کاملا خالی شوم و به آرامش برسم.

نزدیک می روم. آرامش نگاهی، اضطراب چشمان جستجو گرم را پایان می دهد.

یکدفعه دلم می ریزد. می خواهم جلو بروم، نمی توانم. پاهایم سنگین شده. آهسته قدم بر می دارم، آرام آرام به طرفش می روم، او با شتاب به سویم می آید. صدای گامهایش شاید مانند همان صدایی باشد که از طی صفا و مروه  بر می خاست.  مرا در آغوش می گیرد. عطر دلنشین آغوشش شاید در زیارتگاهی پیش از این ... در دوردست هابه مشامم خورده بود.  تپش قلبش را که می شنوم دلم آرام می گیرد. ناگهان دستی مهربان سرم را نوازش می کند. آری دستان مادر است. دست گرمش را با دستان سرد خود می گیرم و آنرا می بوسم. با این بوسه احساس می کنم به او نزدیک تر شده ام.

آن سوی تر ز او پدر با اقتدار همیشگی چون سرو ایستاده است. به او افتخار می کنم.

بالاترین تکیه گاهم که با هیچ چیز و هیچ کس او را عوض نمی کنم.

 او مانند ضریحی بی مانند است. مانند یک حرم امن به من آرامش میدهد. در کنارش می نشینم. سرم را روی زانوهایش گذاشته و می گریم، آنقدر که دلم آرام شود.

احساس می کنم همان دامانی است که همیشه، در همه جای دنیا به دنبالش بودم خوشحالم که بعد از این همه جستجو بالاخره پیدایش کردم.

 

آری، نزدیکترین زیارتگاه خدا پدرو مادرند.

که فرموده اند: نگاه کردن به چهره پدر و مادر، عبادت است.